سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

نمکی ومادرش در یک خانه بزرگی که هفت در. داشت زندگی می کردند

یک روز مادرش خانه را دست نمکی سپرده رفت تا مایحتاج خانه رااز بازار بخرد

.دم رفتن به نمکی سفارش کرد .خانه را جارو کند ظرفها را بشویدوهفت در خانه را به بندد 

نمکی همه کارها انجام داد شش در را بست یکی وشو نبست .آقا دیوه اومد توخونه هوارکشان گفت مهمان که میاد خونتون سر بجمبون که میاد خونتون براش غذا نمیارین .نمکی سر تا پاش را وحشت گرفت نمیدونست چکار کند که مادرش از راه رسید مادره هرچی خرید کرده بود همه را گذاشت جلو آقا دیوه وبه دخترش گفت ننه نمکی هفت در را بستی نمکی دیورا خوانه کردی نمکی کار بدی کردی نمکی اما آقا دیوه تنورکشان گفت مهمان که میادخونتون خاله لمبون که میاد خونتون سر بجمبون که میاد خونتون براش رختخواب نمیارین .مادر نمکی هرچی رختخواب بود براش برد آقا دیوه گفت .مهمون که میاد خونتون ......براش قصه نمیگویید مادر نمکی گفت ما یک قصه گوداریم حالا میرم دنبالش مدتی طول کشید نمکی خوابش برد دیو هم صدای خرناس نحسش میو مدنیمه های شب بود که دیو از جا پرید نمکی را گذاشت توتوبره . برداشت از خانه زد بیرون نمکی که بیدار شده بود دایم می گفت من تشنه ام من گشنه ام دیو میگفت حالا به منزل می رسیم .دیو که خیلی راه رفته بود توبره را گذاشت از پشتش پایین نمکی فرصت راغنیمت دانست پرید بیرون یک سنگ بزرگ توتوبره گذاشت ودرش را بست خودش پشت تپه که پر از علفزار بود پنهان شد دیو متوجه نشد توبره را به پشت گرفت رفت باسرعت قدم برمی داشت متوجه شد دیگر نمکی غر نمیزه گفت نمکی خوابی یابیدار چرا ؟صدات در نمیاد جوابی نشنید دیو شک کرد توبره را گذاشت پایین دید نمکی نسیت یک تکه سنگ است برگشت آنقدر باسرعت همه جا را گشت تا نمکی  راپیدا کرد با خودش برد توقلعه بزرگ به اون گفت هر روز قلعه را آب وجارو می کشی اسبها را غذا میدی وقتی می خوابم سرم را شانه میزنی وقصه میگی تا بیدار بشم در یکی ازین روزها نمکی متوجه شد یک کلید بزرگ داره زیر بالشش میذاره نمکی یک روز اون را برداشت رفت طرف زیر زمین باسختی ذر را باز کرد دید چقدر اموال مردم را غارت کرده چقدر آدم را دست وپا بسته زندانی کرده یک شیشه بزرگ هم اونجا بود دیو که ازخواب بیدار شد دیدنمکی وکلید نیست دوان دوان رفت طرف زیر زمین نعره میزد نمکی دست به شیشه نزن نمکی نقطه ضعف دیورا فهمید واین که اگر دست دیو به اون برسه مرگش حتمی شیشه را با تمام قدرش انداخت روی زمین شیشه شکست دیو دود شد و رفت توهوااین قصه ادامه داره 

این قصه را دایه ام برام گفته خدا رحمتش کند 

من هم برای بچه ها میگم بچه ها خیلی اون را دوست دارن دهها بار هم که بشنوند بازم میگویند بگو

                                                              مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی


[ چهارشنبه 93/1/27 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 216
بازدید دیروز: 200
کل بازدیدها: 1131282
دانلود فایل با لینک مستقیم