سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

خاطره ای بیاد ماندنی از آیت الله میرزا محمد حسین اژ ه ای 

از دوران طفولیت تا چهارده سالگی بهترین دوران عمرم را در کنار ایشان طی نمودم 

مهمترین شاخصه ایشان عبودیت وتبعیت از سیره ائمه اطهار ع بود 

از زمان کشف حجاب خانه خویش را مرکز رسیدگی به امور دینی مردم قرار داد در خانه بروی مردم باز بود

از مال شبهناک سخت پرهیز میکردمن از کودکی باحرام حلال واهمیت نماز آشنا شدم

.سادگی را سبک زندگی خود قرار داده بود

از تجمل گرایی بیزار بود.همیشه من در کنار دست ایشان می نشستم برایم از قرآن میگفتند

وقتی سواد آموختم مرا صدا میزدند .

کتاب برایشان بخوانم. می گفتند چشمهای توبهتر می بیند وگاهی من معنای آن را متوجه نمی شدم

واز سر کنجکاوی سئوال می کردم وایشان توضیح در حد فهم من می دادند

.خواهرانی داشتند که هر هفته بدیدارشان می آمدند وپدر بزرگم تا در را میزدند به من میگفتند فلان عمه ات آمده بانام میگفتند ومن وقتی در را باز میکردم تعجب میکردم

درست گفته بودند

.من وپسر عمویم دکتر جواد اژه ای نوه های اول دوفرزند ایشان بودیم

بیشتر روزها بخصوص عصرها لب ایوان جلوی اطاق ایشان می نشستیم وپدر بزرگم مارا صدا میزد تا استکان چای نبات را که برایمان ریخته بود برداریم

نگاه نافذ وسر شار از روحانیت ایشان دل کوچک مرا می برد شبها سرم را روی بالش پر کوچکی که داشتم در کنار سرشان می گذاشتم وبه قصه های مادر بزرگم گوش میدادم

اما گاهی شبها بیادمادر جوانم گل زندگیم چند قطره اشک از گوشه چشمانم جاری می شد تا بخواب بروم 

پدر بزرگم بزرگ خاندان و ازمشاهیر معارف الهی بودند

 ومن از کودکی نماز می خواندم بیاد دارم یک شب برفی وسرد زمستانی آن شب برق خانه رفته بود پدر بزرگم در تاریکی نور چراغ لامپا به نماز ایستاد من هم با آب کتری وضوگرفتم تا نماز بخوانم چادر نمازم آن طرف خانه قدیمی بزرگ بود از ایشان خواستم بامن بیایند بروم چادرم را بیاورم به من گفتند امشب تاریک است فرشته نمی بینند همین طور بایست نماز بخوان قبول است


ومن باور کردم وفردا فهمیدم چون حیاط یخ بسته وتاریک بود برای این که زمین نخورم این را گفته اند

کلی همه ما خندیدیم من هفت سال بیشتر نداشتم

.پدرم احترام خاصی برای ایشان قایل بودند هرگاه از راه می رسیدند اول سراغ پدر ومادرشان می رفتند حال واحوالشان را می پرسیدند

چهل هفت سال پیش سوم شعبان ایشان دارفانی را وداع گفتند اما لحظه احتضار چند روز تب کردند وسه بعد من وپدرم پسر عمویم ومادر بزرگم در کنار بسترشان بودیم اول این که دایم ذکر می گفتند خدارا خدارا در نظر آرید نماز را بپا دارید کسی که کاهل نماز است بدیدن من نیایدآن شب از غروب بعد از نماز حالشان سختر شد هواسرد بود پدرم آب تربت به ایشان داد تا سحر گاه یک مرتبه گفتند. چرا ؟نشسته اید بلند شوید چهارده معصوم تشریف آوردند همه بلند شدندبوی عطری در فضای اتاق پیچید

دلم مثل قلب کوچک گنجشکی به تپش افتاده بود . پدرم زیر بازوی ایشان راگرفت وبعد من از اطاق خارج شدم با نگرانی خواب عمیقی مرا فرا گرفت صبح زود بود که با صدای گریه پدرم وبیدار شدم پدر بزرگم به ملکوت اعلی سفر کرده بودجسم بی جان اورا دیدم مثل این که بخواب عمیقی فرورفته بود بوی عطر هنوز به مشام میرسید پسر عمویم گفت بما گفتند وقت نماز صبح است بروید نماز بخوانید مارفتیم نماز خواندیم وبرگشتیم ملافه را روی صورتشان کشیده بودند وتمام کرده بودند

آنروز روز سختی برای ما بود عزیزجانمان سفر کرده بود ومن دومین عزیزم را از دست داده بودم.وحالا شبها برای دونفر اشک می ریختم تا بخواب بروم .تاهفت روز در مساجد اصفهان مراسم داشتیم بسیاری از مردم حتی یهودیان در مراسم ایشان شرکت کردند

وچند خانم آمدندگفتند ما مریض بودیم نیت کردیم با پای پیاده حاج آقا را تشییع کنیم تا شفا پیدا کنیم وخوب شدیم مادر بزرگم میگفت یکبار در همین دیدارهایی که آقا با مردم داشتند دیدم مردی التماس میکند بلندبلند گریه وآقا به اوجواب نه می گفتند تعجب کردم وقتی از نماز جماعت برگشتند گفتم این بنده خدا چه مشکلی داشت گفتند ایشان مرد بسیارمتمولی است که همسر وفرزند فامیل ندارد از من میخواست قبول کنم اموالش را اجازه بدهم به من ببخشد پرسیدم

چه داشت گفتند املاک فراوان صندوقچه ای پر از طلا ویک گونی اسکناس مادر بزرگم میگوید

خوب آقا این که گناه نداشت ما هم که دست وبالمان تنگ است میخواهیم این دوپسرا زن بدهیم قبول میکردید حاج آقا ناهار نخورده از سر سفره بلند می شوند ومیگویند بچه های من خدا را دارند این مردیک فامیل درو در تبریز دارد

مادر بزرگ نقل کردند تا دوهفته با من حرف نزدند که چرا ؟این توقع را ازایشان داشتم

نظم پاکیزه گی ایشان را بخاطر دارم سر سفره حرف نمیزدند دوزانومی نشستند ومی گفتند به نعمتهای خدا نباید بی اعتایی کرد.به غذا خوردن کسی نگاه نمی کردند

و...روحشان شاد با صلوات برمحمد وآل محمد

                 مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی


[ دوشنبه 93/3/12 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 121
کل بازدیدها: 1178216
دانلود فایل با لینک مستقیم