سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

یکبار سرگرم بازی بودم یکی از بچه ها حلم داد محکم خوردم روی زمین دختر خالم دستم وگرفت بلندم کرد رو به بچه ای که حلم داد کرد وگفت چرا؟ اینکاراوانجام دادی مگر نشنیدی اگر بچه یتمی را اذیت کنیدعرش خدا میلرزه

برای اولین بار از کلمه بچه یتیم دلم روهم ریخت قلبم درد گرفت انگار من با بقه فرق دارم یک چیزی ندارم بغض گلوم را گرفت خیلی بخودم تلقین کردم نزنم زیر گریه بدم می اومد در برابر دیگران گریه کنم ونقطه صعفم که بی مادری هست را نشان بدم بدم می آمد کسی به من ترحم کند ،من محکم روی پای خود م ایستاده بودم هیچکس خبر از دل داغدارم نداشت به ظاهر می خندیدم بچه های فامیل گاهی دوان دوان می رفتند دستشون را دور کمر مادرشون حلقه می کردندمادرشن صورتشون را می بوسید ،ولی من خیلی برام سنگین بود ، مادران اونها می بفتند براشون لباس وکفش می خریدند 

اما یک چیز بسیا ر جالب یکروز پدرم گفتند بیا باهم بریم میخواهم  لباس بپسندی همراهشون رفتم یک مغازه لباس عروس دوزی بود پشت ویترین ایستادند به من گفتند کدام اینها رادوست داری با تعجب گفتم اینها که مال 

بزرگ ها وعروسهاست  پشت ویترین لابلای لباس عروسها یک لباس مخمل

زرشکی بود که گوشه یقه اش یک دسته شکوفه سفید زده بودن با انگشت گفتم اینو با اتفاق رفتیم توی مغازه  لباس راسفارش بدیم اقای معازه دار گفت ایشون هنوز بچه است پدرم گفتند شما همین ندل کوچکترش را بدوز دخترم این لباس مخمل دوست داشته آمدیم بیرون بیاد ندارم چقدر طول کشید  یکروز پدرم لباس دوخته را گرفته اوردند خونه من پوشیدم می چرخیدم مادر بزرگ دایه عمه ها چقدر خوشحالی کردند وفردای آنروز خاته یکی از فامیل جشن نینه شعبان دعوت داشتیم پوشیدم ورفتم از وقتی وارد شدم همه فامیل تعجب کرده بودند ماشا الله ماشا الله می گفتند حقیقت من رنگش را خیلی دوست داشتم 

از مادرم لباسهای زیبایی ماتده بود ولی برای من قابل استفاده نبود

ابیاد دارم هربار با مادرم می خواستیم مهمانی برویم با کفشهای کهنه می رفتیم پشت در خانه کفش نو می پوشیدم وکفشهای کهنه را توی کیسه پارچه می گذاشتم ، بیاد دارم برای خوردن غدا همیشه باید دستهایم را می شستم  پیش بندی می بستم بسم الله الرحمن رحیم وشکر گذاری بعد خوردن غذا واندازه لقمه از حساسیتهای مدرم بود همیشه می گفت هنگام غذا خوردن حرف نزنید نگاهتان به غذای خودتان باشد باره بارها می گفت غذا را خوب بجوید لقمه بزرگ برندارید واقعا ناراحت می شد،اب وغدا پشت سرهم نخورید ،

از جلوی کسی غذا برندارید  با قاشقی که غدا می خورید 

از بشقاب ،خورش برندارید ،  ،،،ماست وترشی باهم نخورید 

از چیزهایی که بیاد دارم یک علاقه پدر بگل ودرختکاری بود 

یکی خرید میوه های نوبر اینکار رادوست داشت کوجه سبز چاقاله

بادا خیار نوبر سبزی خوردن تازه کار هر روزپدرم بود کم می خرید

که تازه بتازه باشد پدرم صدای خوبی داشت از بچگی برایم سعدی 

حافظ را می خواند من معنای ابیات را نمی دانستم ولی خوشم 

می آمد در خانه قیمی بزرگ ما دوکتابخانه بود پدر بزگ وپدرم من

سر کتابخانه پدرم می رفتم توی کتابها دنبال عکس می گشتم 

صدیقه اژه ای 

 

مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی


[ شنبه 02/1/19 ] [ 4:18 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 116
بازدید دیروز: 346
کل بازدیدها: 1205831
دانلود فایل با لینک مستقیم