http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
از جمله جاهایی که با مادرم می رفتم غیر از میهمانی با فامیل ودوستان خانه پدر بزرگم رفتن به مسجد بود، به خصوص در ماه مبارک رمضان تا بعد از ظهر مشغول خواندن دعا وقرآن بودیم منم که سواد خواندن نداشتم وبرایم سنگین بود ،تنها سوره حمد وتوحید واسم 14 معصوم را بلد شده بودم در قدیم به بچه اصول دین وفروع دین راقبل از مدرسه یاد می دادند واسم امامان باید از حفظ یاد می گرفتیم مادرم با خانمهای مسجد مَشعول زیارات دعا که می شد منم دستهای کوچکم را روی سینه ام می گذاشتم ومی گفتم السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یاا میرالمومنین به امام 12 که می رسید با خوشحالی می گفتم من زیارت عاشورا خواندم ومادرم خانمها تشویقم می کردند در برگشت از مسجد مادرم برایم یکنوع شکلات خوش طعم بود به شکل مرغ وخروس جوجه بود می خرید تا خونه تمومشون می کردم یکبار ازش خواستم باد بادک برام بخره مادرم گفت :دخترم بجای باد بادک برات توپ می خرم که همیشگی باشه کلی روزها تو وبرادرت بتونید بازی کنید ،علت را پرسیدم گفتم با باد بادک هم میشه بازی کنیم گفت :بادبادک زود ازبین میره در حقیقت من پول میدم باد می خرم ،مادرم مقتصد بود روی هر کاری حساب می کرد برام توصیح میدادپولی را که بازحمت در میاد باید درست خوب هزینه کرد ،نزدیک شبهای احیا روزش می گفت: من باید بخوابم که شب تومسجد خوابم نبره کلی هم برا م خوراکی های خوشمزه می آوردمن نمی دونستم احیائ چیه گاهی دولا راست می شدم فکر می کردم منم امشب دارم کار خوبی انجام میدم ، میخواستم خدا دوستم بدارهخیلی برام مهم بود ،گاهی صدای دعا وروضه مثل لالایی بود خواب شیرینیمی رفتم حقیقت محل زندگی ما یک محله قدیمی با آدمهای اهل مراسم دینی بود،شب وصبح عصر جمعه ها ومحرم وصفر صدای روضه ومراسم توفضابود حال خوشی به من دست می داد ،به خصوص شبها که توی ایوان خانهخوابیده بودم آسمان پرستاره وماه زیبا را تماشا می کردم ،گاهی سحرها با صدای پدر بزرگم که در دل شب نماز می خواند بیدار می شدمزیرنور ماه( الهی العفو )اشک ازمحاسن سپیدش جاری بودیکبار که تکلیف شده بودم پدر بزرگم برای نماز صبح مرابیدار کرد وخودش رفت مسجد حقیقت آنشب دیر خوابیده بودم با سختی بیدار شدم رکعت اول سرم را روی مهرگذاشتم وخوابم برد پدر بزرگ از مسجد برگشته بود با خنده ومهربانی گفت به به قربون این نماز گزار قبول باشه دخترم کلی خجالت کشیدمزمانی که تکلیف شدم از من می پرسیدند چی دوست داری برایت درست کنیم البته بیشتر برای سحری ومن می گفتم ،البته وقتی من تکلیف شدم مادرم چند سال قبلش از دنیا رفته بود ،من همیشه جای خالی او را حس می کردم .برایشاشک می ریختم بهش قول می دادم وقتی بزرگ شدم برایش یک سبد ستارهازاسمون می چینم بهش هدیه میدم این منو خوشحال می کردامیدو آرزو،خیالامروز اینکار را گمان می کنم انجام می دم قرآنی که میخوانموبدیگران یاد داده ام عمل کردن به آن خوشحال کردن دل رنجدیدگان محرومان هرکار نیک وخیری که از قرآن کتاب آسمانی آموخته ام ستاره ایاز آسمان چیده ام همه را به او هدیه می کنم ، هم اکنون بیش از-شصت سالاز آنروزها گذشته پدرم مادرم برادرم پدر بزرگ ومادر بزرگهایم عمه ها دایه ام بسیاری از فامیل حتی اولین فرزندم را از دست دادمآن موقع 18 سال داشتمچهار پنج سالگی مادرموخداراهزاران بار شکرمی کنموکه مرا در هرحالیاری کرده تامسیر درستراوبپیمایم
ادامه داردصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ سه شنبه 02/1/22 ] [ 11:42 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |