سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

هرسال بابازگشت حجاج از بیت الله  خاطرات شیرین حج تمتع مرا سرشار از آن روزهای بیاد ماندنی میکند آنروزها که با خدا عهد کردم مراقب همه اعمال وکردارم باشم البته از چندین ماه قبل این آمادگی را در خودم بوجود آوردم از نمازهای قضا رفتار با خانواده ودوستان توجه به نیات وگفتار شنیدار نوع نگاه بیرون ریختن افکار منفی بخل وکینه وحس انتقام وغیبت ودروغ تهمت از همان وقت که نیت کردم با مسایلی مواجه میشدم که واقعا طاقت فرسا بود تا بالاخره از محل اقامت به سوی خانه کعبه پرواز کردیم اولین سفرم به آنجا بود من تنها با تعدادی آشنا همسفر شده بودم با رسیدن به سرزمین وحی نماز شکر بجای اوردم وهمانجا دورکعت نماز توسل به امام زمان خواندم واز ایشان استمداد طلبیدم تا بتوانم بخوبی مناسک حج را به جای آورم وچنین شد خدا را شکر .نکته این که قصد سفر نامه نوشتن ندارم خاطره است در کاروان ما از پیر وجوان بیمار ضعیف با سواد وبی سواد بودند من تصمیم گرفتم به کسانی که سواد ندارند نام وفامیلشان را یاد دادم وهمچنین امضاءکردن را وتا آنجا که فرصتی پیش می آمد کمکشان میکردم عروس ومادر شوهری باهم اختلاف پیدا کردند که بین آنها صلح وآشتی برقرار کردیم ازکسانی که در کاروان بیمار میشدند ملاقات میکردیم آب میوه غیره به آنان میدادیم در مورد تصحیح قرائت حمد ومسایلی که پیش می آمد کمکشان میکردیم نظافت وبهداشت اخلاق ورفتار گذشت را که لازمه ارتباط جمعی است در کاروان گوشزد وبه یاری پیران ودستگیری وحق تقدم را به آنان میدادیم . به بچه ها وزنان سیاه پوست فقیر میوه ها ونوشابه های اضافی را هرروز پیش از ظهربه آنان میدادیم آ نها از صبح می آمدند پشت پنجره می نشستند پسرک هفت هشت ساله ای بود که وقتی از در هتل بیرون میرفتم میدوید جلو ومیگفت بیبسی بیبسی ودنبال من میدوید برای اوهم چند عددمیوه میبردم ویکبارگفتم بروم ببینم از کجا می آید دنبالش کردم دیدم رفت توی یک حفره نمیدانم به کجا راه داشت در حرم پیامبر صلی الله علیه وآله در مقابل ضریح مطهرایستاده بودم مشغول دعا زن لاغر اندام سیاه پوستی کنارم بود اوهم مشغول دعا  بودکه موج جمعیت همچون امواج خروشان بحرکت درآمد وزن سیاه پوست افتادزیر دست وپای جمعیت منهم نزدیک بودبیفتم من چیزی بزرگ را جلوی پایم حس میکردم بایاری خدا کمی خم شدم ودستم را پایین بردم زن سیاه پوست باسر انگشتانش دست مرا لمس کرد ومحکم چسبید به مچ دستم باور کنید نزدیک بود نفسم بندبیاد هرچه قدرت داشتم فشارآوردم تا آن زن خیس عرق سرد از لابلای جمعیت بیرون آمد حالا افتاده بود روی سر کله من ومرا میبوسید آن لحظه قلبم پرازعشق محمد وآل محمد شد و   ......سکوت


[ سه شنبه 91/8/23 ] [ 2:18 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 367
کل بازدیدها: 1184813
دانلود فایل با لینک مستقیم