http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
اولین بار بودکه بزیارت خانه خدا به گنگره عظیم وباشکوه دعوت شده بودم تاآنروز سفر خارج از ایران نرفته بودم از ین گذشته من وپدر مادرخواهرم اسم نوشته بودیم ولی اسم من خواهرم در نیامد سالی که پدر ومادرم رفتند همانسالی بود که زایران ایرانی مورد اذیت وآزار جدی قرار گرفتند وپدرم زیر دست پای جمعیت رفته بود وقتی ازسفر برگشت بدنش کبود وسیاه شده بود چند سال بعد اسم من در آمد ومن تنها بودم آشنای چندانی هم نداشتم قبل ازرفتن خودم رااز نظر ذهنی روانی وباورها وآموزه های درست از مناسک آماده کردم از ماهها قبل توجه ومراقبه راآغاز به رتق وفتق مسایل دینی ومستحبی پرداختم تا سرانجام آن روز فرا رسید ومن باکاروان وچند دوست وآشنای کاری همسر خواهرم عازم سفر شدیم چه لحظات دلنشینی بود استرس هم داشت انگارکه به منتها آرزوی خودداشتم نزدیک می شدم .مدینه اول بودیم رییس کاروان زایران را دسته بندی کرد خانمها باهم بودند برخی اطاقها هشت نفر واطاق ما سه نفره بود از همان لحظات ورود من کارفرهنگی ومددکاری راآغاز کردم.لحظه ای را نمیگذاشتم از دستم برود برخی افراد باجابجایی هوابیمار شدند به عیادت آنها رفتم عروس مادر شوهری اختلاف پیدا کردند بینشان صلح برقرارنمودم اطاق هشت نفری جایشان تنگ بود با جلب رضایت همسفرانم یکی از آن خانمها را به اطاق خودمان آوردم به همسفریم که سواد نداشت الفبارا یاددادم وبه او گفتم به جای انگشت زدن امضائ کن واواین کاررا یاد گرفت اسم وفامیل آدرس را بنویسد هرروز قبل از رفتن به زیارت در سالن کوچک جمع می شدیم ویک جزئ قرآن میخواندیم وبسیار ساده روان برخی آیه ها را برایشان معنی میکردم به خصوص دریادگیری معنا ومفهوم نماز .زیارت جامعه میخواندیم وچقدر دوست داشتم عاشورا رابخوانم هوای مدینه خوب بود اما بوی غربت از درو دیوارش می بارید با گروه به زیارت میرفتیم یک شب هم رفتیم مسجد شیعیان البته تعدادکمی بودیم چند مرد وچند خانم از کوچه پس کوچه ها پیاده عبور کردیم شاید یک ساعتی دررا ه بودیم برخی دختر بچه های عرب که دم حیاط خانه بودند سلام میکردند آنهاخیلی تمیز بودند ومن بیاد دختر کوچکم دستی برسرشان میکشیدم وآنها با لهجه عربی میگفتند ایرانی نزدیک غروب به مسجد شیعیان رسیدیم وسط نخلستانهای ساختمانی قدیمی بود آنجاعکس شهدای ایرانی کتاب دعا ومهر بود اما آنها میگفتند هرازگاهی شرتی ها میریزند در مسجد ومهر کتابها را میبرند اذان گفته شد بدون بلند گو پرسیدم چرا؟گفتند بارها بلندگوی دستی مارا گرفته مجازاتمان کرده انداما م جماعت مسجد راتبعید کرده بودند از ایران کاروانها بسیاری آمده بودند وبرخی هدیه برای شیعیان آورده بودند. چقدر سخت است در شهرپیامبر علی علی هنوز غریب مانده است نماز مغرب عشائ که تمام شد کسی آمد برودمنبرکه برق خاموش شد وصدای پای شرتیها آمده که مردم هروله کنان هرکدام براهی رفتند ومن یکی از خانمها دست در دست هم دوان ترسان از میان نخلها عبور کردیم نمیدانم راه را که نمیدانستیم از دری خارج شدیم آنطرف درگوش تا گوش بیابانی از شن بود تنها ستارهای آسمان پیدا بودند نمیدانستم از کدام طرف بروم خانمی که همراه من بود ترسیده بود اشک ریزان باصدای بلند به سختی قدم برمیداشت بیادم آمد بگویم یافارس الحجاز ادرکنی به اوگفتم گریه نکن ما اما م زمان داریم کمکمان میکنند ازیک طرف براه افتادیم المثتغاث بک یاصاحب زمان میگفتیم نمیدانم چقدر راه رفتیم از دور برخودمان که سیاهی بود وحشت داشتیم به خصوص از عربهای وهابی نزدیک بود ساعت قلبم از کار بیفتد گفتم رفتن بهتر از ماندن است بلا خره ازدوردستها مثل این که کبریتی را روشن کنی نوری دیدیم گفتم به طرف آن میرویم هرچه بنور نزدیکتر میشدم احساس امنی بما دست میداد تا رسیدم به یک خیابان بازهم نمیدانستیم از کدام طرف برویم زبان عربی هم نمیدانستیم آدرس هتل را داشتیم خیابان طویلی را طی کردیم ناگهان چشمم به خیابان علی ابن ابیطالب که هتل ما بود افتاد نفس راحتی کشدم وراه را پیمودیم وقتی به هتل رسیدیم رییس کاروان ناراحت بودو منتظر گفت پنج نفردیگر نیامده آنهاهم با ما بودند دوساعت بعد آمدندگفتند ماهم درتاریکی را ه را گم کردیم همانشب من مانده بودم چه کسی مارا یاری کرد که بتوانیم راحت هتل را وراهمان راپیدا کنیم ساعتها اشک ریختم وبرای فرج مولایمان دعا کردم درغیبتی وبفریاد میرسی وقتی ببینمت توچه غوغا کنی بپا در مدینه کنار در خانه فاطمه وضریح پیامبربرای همه نماز خواندم ودعا کردم برای ظهور صاحب الامر اثر صدیقه اژ ه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ دوشنبه 92/7/22 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |