سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

از جمله جاهایی که با مادرم می رفتم غیر از میهمانی با فامیل ودوستان خانه پدر بزرگم رفتن به مسجد بود، به خصوص در ماه مبارک رمضان تا بعد از ظهر مشغول خواندن دعا وقرآن بودیم منم که سواد خواندن نداشتم وبرایم سنگین بود ،تنها سوره حمد وتوحید واسم 14 معصوم را بلد شده بودم در قدیم به بچه اصول دین وفروع دین راقبل از مدرسه یاد می دادند واسم امامان باید از حفظ یاد می گرفتیم مادرم با خانمهای مسجد مَشعول زیارات دعا که می شد منم دستهای کوچکم را روی سینه ام می گذاشتم ومی گفتم السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یاا میرالمومنین به امام 12 که می رسید با خوشحالی می گفتم من زیارت عاشورا خواندم ومادرم خانمها تشویقم می کردند در برگشت از مسجد مادرم برایم  یکنوع شکلات خوش طعم بود به شکل مرغ وخروس جوجه بود می خرید  تا خونه تمومشون می کردم یکبار ازش خواستم باد بادک برام بخره مادرم گفت :دخترم بجای باد بادک برات توپ می خرم که همیشگی باشه کلی روزها تو وبرادرت بتونید بازی کنید ،علت را پرسیدم گفتم با باد بادک هم میشه بازی کنیم گفت :بادبادک زود ازبین میره در حقیقت من پول میدم باد می خرم ،مادرم مقتصد بود روی هر کاری حساب می کرد برام توصیح میداد

پولی را  که بازحمت در میاد باید درست خوب هزینه کرد ،

نزدیک شبهای احیا روزش می گفت: من باید بخوابم که شب تومسجد خوابم نبره کلی هم برا م خوراکی های خوشمزه می آورد

من نمی دونستم احیائ چیه گاهی  دولا راست می شدم فکر می کردم منم امشب دارم کار خوبی انجام میدم ، میخواستم خدا دوستم بداره 

خیلی برام مهم بود ،گاهی صدای دعا وروضه مثل لالایی بود خواب شیرینی

می رفتم  حقیقت محل زندگی ما یک محله قدیمی با آدمهای اهل مراسم دینی بود،شب وصبح عصر جمعه ها ومحرم وصفر صدای روضه ومراسم توفضا 

بود حال خوشی به من دست می داد ،به خصوص شبها که توی ایوان خانه 

خوابیده بودم آسمان پرستاره وماه زیبا را تماشا می کردم ،

گاهی سحرها با صدای پدر بزرگم که در دل شب نماز می خواند بیدار می شدم 

 زیرنور ماه( الهی العفو )اشک  ازمحاسن سپیدش جاری بود 

یکبار که تکلیف شده بودم پدر بزرگم برای نماز صبح مرابیدار کرد وخودش رفت مسجد حقیقت آنشب دیر خوابیده بودم با سختی بیدار شدم رکعت اول سرم را روی مهرگذاشتم وخوابم برد  پدر بزرگ از مسجد برگشته بود با خنده ومهربانی گفت به به قربون این نماز گزار قبول باشه دخترم کلی خجالت کشیدم 

زمانی که تکلیف شدم از من می پرسیدند چی دوست داری برایت درست کنیم البته بیشتر برای سحری ومن می گفتم ،البته وقتی من تکلیف شدم مادرم چند سال قبلش از دنیا رفته بود ،من همیشه جای خالی او را حس می کردم .برایش 

اشک می ریختم بهش قول می دادم وقتی بزرگ شدم برایش یک سبد ستاره 

ازاسمون می چینم بهش هدیه میدم این منو خوشحال می کرد

امیدو آرزو،خیال

 امروز اینکار را گمان می کنم انجام می دم قرآنی که میخوانم

وبدیگران یاد  داده ام عمل کردن به آن خوشحال کردن دل رنجدیدگان محرومان  هرکار نیک وخیری که از قرآن کتاب آسمانی آموخته ام ستاره ای

از آسمان چیده ام همه را به او هدیه  می کنم ، هم اکنون بیش از-شصت سال

از آنروزها گذشته پدرم مادرم برادرم پدر بزرگ ومادر بزرگهایم عمه ها دایه ام بسیاری از فامیل حتی اولین فرزندم را از دست دادم

آن موقع  18 سال داشتم

 چهار پنج سالگی مادرم

وخداراهزاران بار شکر 

 می کنموکه مرا در هرحال

یاری کرده تامسیر درست 

راوبپیمایم

 

ادامه دارد

صدیقه اژه ای   مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 

 

 


[ سه شنبه 02/1/22 ] [ 11:42 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

یکی از بازی های ما معلم بازی بود ،درختان حیات شاگردمان بودند

  گاهی دوتا بچه بودیم ،یکی معلم بود یکی ناظم که زنگ میزد 

برای شروع وتعطیل مدرسه  ،معلم میرفت

سر کلاس بچه ها دفترای مشقتون بگذارید روی میز این مدرسه

در حقیقت یک مدرسه خیالی بود ،یک خط کش هم دست معلم

بود می گفت :تشویقش کنید وبچه دیگر را تنبیه یک خط کش به

اصطلاح میزد کف دستش این بازی را دختر خالم بما یاد داده 

بود اوبعدها مدیر دبیرستان شد ، من خودم بتنهایی با مداد رنگی

ها مدرسه بازی می کردم ، بازی دیگر ما باگلهای شاه پسند دستبند 

گوشواره گلوبند درست می کردیم ، از تیکه های پارچه ها عروسک

لباس عروسک درست می کردیم ، خانه قدیمی بزرگ ما همیشه پر از

فاخته کبوتر کلاغ گنجشک در اوائل بهار پرستو هم به انها اضافه 

می شد در بهار تابستان اوایل پاییز پر از زنبو عسل پروانه های رنگی 

پدرم می گفت مواطب باشیم زنبور عسل را نکشیم زنبورهای ریز زرد

زنبور بزرگ قرمز می گفتند زنبور گاوی بد جوری نیش می زدند 

دنیای کودکی بسیار پر حالی داشتم تجربه های عینی را مشاهده 

می کردم  همسایه ای داشتیم بچه دار نمی شد از پدرم خواسته بود پ

گاهی روزها برم خونشون آهویی را که همسرش آورده بود ببینم

یکروز که رفتم دیدم بچه کوچولوی نازی بدنیا آورده آهو حیوان بسیار 

معصوم دوست داشتنی هست چشمهای زیبایی داشت  ،

دلم میخواست،بغلش کنم 

 چند روز بعد که  رفتم دیدم خانم همسایه مهربان ناراحت 

است گفت :بچه آهو مرده بیچاره مادره دور خانه صدا می کرد

راه می رفت دنبال بچش می گشت قطرات اشک از گوشه چشمش ،

جاری بود براش ناراحت شدم من مادرم را از دست داده بودم و

آهو بچش را هردو تاش سخت هست منم بیاد مادرم اشکم در اومد 

خانم همسایه مهربون مرا نوازش کرد برد توی اطاق در یک چمدان

را باز کرد، پر ازاسباب بازی بود، گفت: اینها را خریدم برای وقتی

که بچه دار شدم ، آهی از ته دلش کشید پشت سرمن را نگاه کردو

گفت خدایا چی می شد یک بچه به من می دادی

 من بسادگی بچگی فکر کردم ، اون داره خدا را میبینه

 رویم را برگرداندم  پشت سرم گوشه اطاق را نگاه کردم ،

که-زد زیر خنده گفت: به چی نگاه کردی، گفتم منم میخواستم

خدا را ببینم، اون گفت خدا که دیدنی نیست ،از اینجا بود که بفکر 

افتادم چطور خدا دیدنی نیست ولی هست واقعا نمی فهمیدم ؛

هربار تنها می شدم به این فکر می کردم ،تا جایی که ترس تودلم

می افتاد ولی جرات نداشتم از مادر بزرگم بپرسم یک بار پرسیدم

گفت: استعفرالله روی این که خدا چیه فکر نکن ،فقط بدان هست

از باورهای مردم محله ما هرشب جمعه شمع های باریک سفیدی را

ازبقالی سر محل می خریدند می رفتند پای سقاخانه برای برآورده 

شدن خواسته هاشون روشن می کردند ،حمد وقل هوالله هم برای

اموات  می خوندند آنروزها توی هر محله ای سقا خانه ای بود 

برای رهگدرانی که تشنه می شدند ،می رفتند اب می خوردند ،

جالب بود ،دهه های محرم هم پای منبرها توی روضه شمع نذری

روشن می کردند، هر هفته من با دایه یا مادر بزرگم می رفتیم

بزیارت اخوند مجلسی شلوغ بودمرد کوری در آنجا همیشه زیارت وارث 

را می خواند بوی کاچی وحلوا با بوی شمع گلاب تو فصا پیچیده بود

بسته های شکر پنیر آجیل مشکل گشا ،انواع نذری ها بود ،که بزائران

تعارف می کردند، آقاسیدی بود، که دایم بهش روضه سفارش می دادند

سفره وروضه حضرت رقیه س  نذر روتین مردم بود

مردم به اهل بیت ع بسیار معتقد بودند ،در خانه ها روصه خوان هفتگی

داشتند،بچه ها با سیره امامان معصوم وبا خوبی ها آشنا می شدند 

با احکام نماز روزه وانفاق اخلاق درست اشنا می شدند 

پاحترام بوالدین در خانواده های آنروز رسم جدی بود ،

ریاست پدر ومدیریت مادر بزرگتری بجا کار ساز بود 

پروی حرف بزرگتر دانا کسی حرفی نمیزد طلاق جدایی

تقبیح بود ، اگر اسم کلانتری می آمد بدن آدم می لرزید 

صبح که می شد بیاد دارم مردان با دعا وبسم الله امید خدا 

ازخانه به سر کارشان  می رفتند صدقه دادن روتین هر روزی 

بود من این را درمحل زندگی خودمان می دیدم 

مردم بیشتر با طبیعت ذاتی خود زندگی می کردند 

دنبال پک وپز کلاهبرداری دوز کلک بهم دیگر نبودند 

حاجی واقعا درستکار وحاجی بود ،

بزرگتران فامیل قابل احترام بودند ،

خانه سالمند معنا نداشت فرزندان خود مراقب والدینشان بودند

بیاد دارم پدرم هر بار بخانه می آمد اول سری به اطاق پدر ومادرش

می زد  پدر بزرگ مادر بزرگم دختر نداشتند ولی خودشان می گفتند 

بپدرم با بودن شما هیچگاه احساس بی دختری نکردیم 

پدرم خدمت را با خوشریی ایمان قلبی برای آنان انجام می داد

من این ارتباط وعاطفه زیبا را مشاهده می کردم 

صدیقه اژه ای    مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 

 


[ یکشنبه 02/1/20 ] [ 5:32 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

امشب شب قدر،قدر خود را توبدان 

باعمق وجود نماز حاجت تو بخوان

صد شکر بجای آور    ازین توفیق

بیچاره درین شب بخدا شیطان است 

 

 

هرلحظه امشب گهری نایاب است 

سرشار سلامتی نفس وجان است 

بیدار نشسته  در جوار .... قرآن 

با عمق وجود دیده ها گریان است 

 

صدیقه

ماه رمضان ماه حیات جان است 

قرآن ودعا ونیکی واحسان است 

ماهی که حیات نو، بعالم بخشید 

سرشار ز، نور تابش قرآن است 

 

صدیقه اژه ای      مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 

 

 


[ یکشنبه 02/1/20 ] [ 4:9 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

یکبار سرگرم بازی بودم یکی از بچه ها حلم داد محکم خوردم روی زمین دختر خالم دستم وگرفت بلندم کرد رو به بچه ای که حلم داد کرد وگفت چرا؟ اینکاراوانجام دادی مگر نشنیدی اگر بچه یتمی را اذیت کنیدعرش خدا میلرزه

برای اولین بار از کلمه بچه یتیم دلم روهم ریخت قلبم درد گرفت انگار من با بقه فرق دارم یک چیزی ندارم بغض گلوم را گرفت خیلی بخودم تلقین کردم نزنم زیر گریه بدم می اومد در برابر دیگران گریه کنم ونقطه صعفم که بی مادری هست را نشان بدم بدم می آمد کسی به من ترحم کند ،من محکم روی پای خود م ایستاده بودم هیچکس خبر از دل داغدارم نداشت به ظاهر می خندیدم بچه های فامیل گاهی دوان دوان می رفتند دستشون را دور کمر مادرشون حلقه می کردندمادرشن صورتشون را می بوسید ،ولی من خیلی برام سنگین بود ، مادران اونها می بفتند براشون لباس وکفش می خریدند 

اما یک چیز بسیا ر جالب یکروز پدرم گفتند بیا باهم بریم میخواهم  لباس بپسندی همراهشون رفتم یک مغازه لباس عروس دوزی بود پشت ویترین ایستادند به من گفتند کدام اینها رادوست داری با تعجب گفتم اینها که مال 

بزرگ ها وعروسهاست  پشت ویترین لابلای لباس عروسها یک لباس مخمل

زرشکی بود که گوشه یقه اش یک دسته شکوفه سفید زده بودن با انگشت گفتم اینو با اتفاق رفتیم توی مغازه  لباس راسفارش بدیم اقای معازه دار گفت ایشون هنوز بچه است پدرم گفتند شما همین ندل کوچکترش را بدوز دخترم این لباس مخمل دوست داشته آمدیم بیرون بیاد ندارم چقدر طول کشید  یکروز پدرم لباس دوخته را گرفته اوردند خونه من پوشیدم می چرخیدم مادر بزرگ دایه عمه ها چقدر خوشحالی کردند وفردای آنروز خاته یکی از فامیل جشن نینه شعبان دعوت داشتیم پوشیدم ورفتم از وقتی وارد شدم همه فامیل تعجب کرده بودند ماشا الله ماشا الله می گفتند حقیقت من رنگش را خیلی دوست داشتم 

از مادرم لباسهای زیبایی ماتده بود ولی برای من قابل استفاده نبود

ابیاد دارم هربار با مادرم می خواستیم مهمانی برویم با کفشهای کهنه می رفتیم پشت در خانه کفش نو می پوشیدم وکفشهای کهنه را توی کیسه پارچه می گذاشتم ، بیاد دارم برای خوردن غدا همیشه باید دستهایم را می شستم  پیش بندی می بستم بسم الله الرحمن رحیم وشکر گذاری بعد خوردن غذا واندازه لقمه از حساسیتهای مدرم بود همیشه می گفت هنگام غذا خوردن حرف نزنید نگاهتان به غذای خودتان باشد باره بارها می گفت غذا را خوب بجوید لقمه بزرگ برندارید واقعا ناراحت می شد،اب وغدا پشت سرهم نخورید ،

از جلوی کسی غذا برندارید  با قاشقی که غدا می خورید 

از بشقاب ،خورش برندارید ،  ،،،ماست وترشی باهم نخورید 

از چیزهایی که بیاد دارم یک علاقه پدر بگل ودرختکاری بود 

یکی خرید میوه های نوبر اینکار رادوست داشت کوجه سبز چاقاله

بادا خیار نوبر سبزی خوردن تازه کار هر روزپدرم بود کم می خرید

که تازه بتازه باشد پدرم صدای خوبی داشت از بچگی برایم سعدی 

حافظ را می خواند من معنای ابیات را نمی دانستم ولی خوشم 

می آمد در خانه قیمی بزرگ ما دوکتابخانه بود پدر بزگ وپدرم من

سر کتابخانه پدرم می رفتم توی کتابها دنبال عکس می گشتم 

صدیقه اژه ای 

 

مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی


[ شنبه 02/1/19 ] [ 4:18 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

بیماریهای ان زمان  ،مثل کچلی ،حسبه تب مالت ،سرخک ،ابله، سالک 

مردم انزمان مثل لمروز بهداشت محیط زیست وبهداشت فردی را

مراعات نمی کردند انرروزهابرای جابجایی  از گاری دستی وگاری

گاری باری اسفاده می کردند ،توی کوچه خیابان گاهی با قطار شتر

وساربان مواجه می شدی ،زندگی مردم با برخی ازحیوانات مثل 

گاو ،قاطر ، اسب ،مرغ خروس ،گوسفند ،کبوتر چندتا هم بودند

که توی عروسی مراسم شاد میمون رقصانی می کردند

غروبها  دایه یک بادیه مسی برمیداشت به من می گفت بیا بریم

از سکیته گاوی  شیر بگیریم گاهی هنوز دست از دوشیدن شیر 

نکشیده بود ،شیر دآغ می ریخت توبادیه  پول می گرفت 

انروزها با یک ریال خیلی چیزها می شد خرید ،

یکزمانی را بیاد دادم دوتومن میدادیم گوشت تازه می خریدیم

 قصابها دم مغازه گوسفند می کشتند ، بوی نان داغ تازه از 

به مشام می رسید ، کاروانسرای قدیمی نزدیک خانه ما بود

من وبرادرم با دایه می رفتیم ،شترهایی را که بار آرده بودند 

پتماشا کنیم  توی کروانسرا چندتا اطاق کوچک بود که داده

بودند 

هر وقت می رفتیم براشون غذا می بردیم،آنها دعامون می کردند 

خانمی که کور بود ،کارش کلوزه پاک کنی بود ،منم دوست داشتم 

اینکار را بکنم چندبار این کارا کردم برایم جالب بود

چطوری از وسط کلوزه پنبه به این سفیدی نرمی در میاد 

در محله ما خانمی بود که صبح می رفت کارخانه شب

برمی گشت ،خانمی هم بود که دوک میریسید من دوست داشتم

دسته چرخش را بتابانم بندگاه خدا هرکدام کاری انجام میدادند 

خانمی هم بود چندتا اطاق دور خونش بود بروسائیانی که برای

دکتر خرید میان شهر بهشون جا میداد انها به اون پول نمی دادن

براش کشک قارا روعن بومی نان خشک نان نحلی می اوردند 

من بادختر این خانم همسایه دوست بودم یو انباری داشتند پر از

سوغتهای محلی بود این خانم زحمت کش از صبح تاشب قالی

می بافت شش تا بچه داشت همشون درس خون بودند،انروزه

وضعیت لباس پارچه مناسب نبود بسیاری از خانواده هااگر گوشه 

ای ازلباسشون پاره می شد وصله می زدند واین عیب نبود 

همین خانم با دوتا دختراشدیکدست لباس را سه نفری در وقتهای

متفاوت استفاده می کردن می گفت

نمی تونه برای هردخترش و

خودش لباس بخره جالب اینکه دختر این خانم استاد دانشگاه شد 

ودختر دیگرش رشته مامایی فارغ تحصیل شد

آنروزها مردم بیشتر صرفه جویی می کردند ،اسن خونواد

بسیار فهمیده بودند ، 

عصرها یک مشت کشک وقارا برمی داشتند باهم می رفتیم روی پشت

بام به تماشای عروب خورشید وگنبدهای فیروزه ای مساجد اطرافمان 

غروبها اسمان پر ازصدای  کلاغ سیاه می شد ،بچه ها می گفتند کلاغها

از کار دارن برمی گردند صبحها می رفتند شبها برمی گشتند 

اطراف اصفهان پر از مزارع وباغ بود آب زاینده رود جاری وساری بود،

پتوی زاینده رود درفصل گرم مردها وبچه ها شنا می کردند 

مادی های  اصفهان هم اب داشتند خانم هاسرش ظرف ولباس می شستند 

فصل سرد کار سختی بود دستشون یخ می زد 

من دوتا عمعه پدری داشتم که در هر کاری قربون صدقم می رفتند 

وقتی  از مدرسه برمی گشتم تقاشی واملائ را که نمره بیست گرفته بودم میرفتند برام اسفند اتیش می کردتد

اما بیماریهای آنزمان دختر خانمی ده یازده ساله ابله گرفت مادرش می گفت اگر قدسی خانم پیاز داع درست نکرده بود ملک من کور نشده بود نمی مرد

یکی از دوتا بچه هم کچلی گرفتند بچه پسرهای محله رفتند موهاشون را ته زدند

من وبرادرم سالک گرفتم ،خیلی درد داشتیم بخصوص هنگام دارو گذاشتن روی زخم ،اینها که میگم اندکی از موقعیت انزمان است کوچه های گلی من یک جفت چکمه بلند پلاستکی سیاه می پوشیدم تازیر زانوم بود ، انزمانها باران برف بسیار نی بارید گاهی انقدر برف بود که جلوی راهمان را می بست پدرم با پارو

بجان برفها می افتاد  بچه ها می گفتند برف سوم که اومد بریم برف شیره بخوریم ادم برفی که رو شاخش بود انقدر توی حیاط مشغول برف پرانی می شدیم که صورت ودستمان گل می انداخت از سرما می دویدیم زیر کرسی تاگرم بشیم

 

صدیقه اژه ای        مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 


[ شنبه 02/1/19 ] [ 3:17 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

گل گلزار مصطفی حسن است        مظهر نیکی و و فا حسن است 

چشمه ساری زکوثرو   تسنیم         سوره نصروهل اتی حسن است 

 

صدیقه اژه ای      مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی         


[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 11:53 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

غداهای آنروز  ،کوکو  قیمه، قرمه سبزی ،شوید پلو ،ابگوشت ،تاس کباب کباب حسینی ،آش رشته ،ابگوشت ،کباب شامی ،بریان ،کباب پر  کباب قیمه  گوشت نخود ،گوشت وعدس گوشت ولوبیا ،لوبیاپلو ،خورش ماست ،خوراک مرغ کباب مشتی  کوفته شوید باقالا .کوفته برنجی ،اوماج ،سمنو ،قلیه پیتی ،کباب شامی ،خشکبار سنجد گبادام نخو چی کشمش تخمه هندوانه ،خربزه ،گرمک  کاهو سکنجبین ،لبو کشک وقارا ،سیب زمینی ،بستنی فالوده  شکر پنیر ،نقل گیشنیزی 

نقل ،،..مردم انروز مثل امروز اولا پر خور نبودنددر هر هفته یکبار پلو می پختند بیشتر ابگوشت  مصرف می کردند تخم مرغ  ،لبنیات پنیر وماست ،

مردم آنروز کمتر از وسیله نقلیه استفاده می کردند اول وسیله نقلیه بوفور نبود دوما ترجیح ممیددادن پیاده بروند ، مردم انروز ریخت پاش مردم امروز رانداشتند ،روابط اجتماعی فامیلی خوبی داشتند از حال همدیگر باخبر بودند

مثل امروز نبودند ،با اینکه همسایه هستند هر روزدرآسانسور همدیگر را می بینند ولی باهم غریبه هستند ، مردم در حمام ومسجدمحله با هم سلام علیک داشتند 

گاهی به کمک همدیگر می رفتند بچه های یک محله باهم بازی می کردند رشد اجتماعی پیدا می کردند البته نقاط ضعفی هم گاهی داشت .

آنروزها هنوز یخچالهای خانگی نبود یخچالهای محلی بود قالب های بزرگ یخ درست می کردند وهر مغازه چندتا قالب یخ می خرید ولای گونی می ءداشت تکه تکه به مشتریانش می فروخت انروزه نان داغ تازه وگوشت تازه روزانه خرید می کردند مثل امروز همه چی فیریز شده نبود 

میوه های خشک در همه خانه بود ،

 

صدیقه اژه ای  مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 

 

 


[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:26 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

دوران کودکی من با شادی وغم عجین شده بود ،بازیهای بچه گانه تنها دلخوشی من بود ،  بازیهای آنروز تاب بازی والیبال وسطی گرگی قایم موشک بازی ترتری بازی پل وچفته فوتبال ،این بازی ها با بچه های فامیل همسایه همسال انجام میدداریم وقتی همه بچه ها دختر بودند عروسک بازی غدا پختن پینیک بردندعروسکها بود گاهی عروسکی مریض می شد یکی از بچه هاخانم دکتر

می شد بچه داری نطافت خانه تعلیم تربیت به عروسکها واقعا باعث رشد دختر بچه ها می شد مراقبت از فرزند .بازی با پسران ورزشی بود بازی هایدمختلط قایم موشک پلیس بازی بازی دیگر روضه خوانی بوددسته راه انداختن تاتر هم داشتیم چه روزهای زیبایی قصه گویی هم یکی از بازی بچه های انروز بود 

قصه های جن وپری واقعا ترسناک بودند  گاهی گل بازی می کردیموبا خا خشت درست می کردیمدروی هم می چیدیم برای عروسکها خانه می ساختیم بازی دوست داشتنی همه بچه های فامیل همسایه پلیس بازی وگرگی بود در بازی ها اگر طبق قرعه نقش گرگ یادزد به من می افتاد بشدت مخالفت می کردم حالم بد می شد یکبار هم یکی از ماهی های حوص خانه مرده بوددبچه ها گفتند بیایید تشییعش کنیم روی دوتکه شاخه شمشاد گذاشتند دور خانه لااله الا الله گویان بردنش تا اخر باغچه که پدر بزرگم از اطاق امدند بیرون گفتند حالا دیگه برای من مرده کشی راه انداختید  ،یکی دیگر از سر گرمیهای من هرروز پیش ازظهر با پدرم می رفتیم بازار برای خرید پدرم گاهی برایم یک سیخ جگر می خرید ومن دوست داشتم وگاهی هم با اون می رفتیم توی مغازه فرنی وشیره می خوردیم هر چند گاهی می رفتیم زینبیه در انجا معازه های اسباب بازی فروشی بود ومن دوست داشتم برای عروسکهام لوازم خانه بخرم مثل اینکه باورشون کرده بودم اینها مال قبل از رفتن به مدرسه است  ،

 

صدیقه اژه ای   مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 


 


[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:4 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

ائینه انوار الهی ...   رمضان است    هم عطر دل انگیز ونسیمش ز، جنان است

خاموش بودشعله عصیان جهنم       طوبی به در جنت    فردوس ..عیان است

بدبخت بود آنکه فروخفته درین ماه

روح وتن او بیخبر ازشادی آن است 

صد شکر خداراکه بوقت سحر وشام  قرآن ودعا بر دل وهم ورد زبان است 

هنگام اذان مرغ دل خسته   شیدا    از بهرنیایش سوی سجاده ز،جان است 

دیوان صهبای عشق

 

صدیقه اژه ای   ددد  مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 


[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

دنیای کودکی من سرشار از عشق وزیبایی است تعجب نکنید اگر این کلمات را بکار می گیرم چون حقیقتا همین هست که می گویم،نن از همان کودکی عاشق شدم انهم عاشقی دلسوخته عاشقی که صدای تپش قلب معشوقش را می شنید با صدای نفسهای او گریه می کرد آرام می گرفت ،عاشقی که فقط یک چیز را می شناخت ومیدید ومی فهمید به اطراف خود توجهی نداشت همه چیز را در معشوق یافته بود.معشوقی که مثل لیلی نبود خود اوهم عاشق بود انگار من واو در خودمان مجنون بودیم هم لیلی تا اینکه یک روز بعد از چهارسال بین من وآن عزیز جانم جدایی افتاد ومرا که بردامن عشق او چنگ زده بودم سر بر زانویش می گذاشتم از دامن او کشید وصدای ناله وفریاد مرا نشنید ،اوبرای ابدیت از من جدا شد این رفتن به میل او نبود یقینا اوهم دلش را پیش من جا گذاشته ورفت در سن چهار سالگی طعم تلخ جدایی را با تمام وجودم چشیدم 

وتنهای تنها شدم ،در کنارم بودند اما هیچکس جایی اورا برایم پر نمی کرد

سالها در فراقش سوختم واشک ریختم ،صدایش زدم اما هیچکس نمی توانست به من بگوید که او کجاست ومن در همان کودکی اولین جام شرنگ را در زندگیم نوشیدم ،

برادر شیرین زبانم پدرم مادر بزرگ دایه ام عمه عمو خاله اما من با آنها عریبه بودم من فقط اورا میخواستم ،این حق من بود که در کنار اورشد کنم بزرگ شوم بمدرسه بروم اوبرایم لباس بخرد بدوزد تنم کند تحسینم کند صورتم را ببوسد نوازشم کند ولی خیر از اینها خبری نبود ،

با این حال در همان چهار سال اول زندگی خیلی چیزها به من آموخته بود ،آن را مرور می کردم که یادم بماند ،او به من گفته بود ،هیچگاه از چیزهایی که دیگران دارند تو نداری ناراحت نشو توهم چیزهایی داری که آنها ندارند ،هربار از اوسئوال پرسیدم زود جوابش را نمیداد :می گفت خوب فکر کن نظرتو چیه 

حسن اخلاق ورفتار اوزبانزد خاص وعام بود عزیز  فامیل همسایگان بود 

در مورد ویژگی های مادرم جداگانه خواهم نوشت 

دوست داشتم اوزنده بود ولی دریغ افسوس حودث واتفاقات از قبل کسی را خبر نمی کند .ودنیا دلش به حال کسی نمی سوزد ،انزمان مرگ ومیرها نادر بود مثل امروز که هرلحطه عزیز را ازدست می دهیم نبود .داغ مادرم برای فامیل ودوستان سنگین بود وبرای من بیشتر سنگین تر من کسی را نمی شناختم که مادرش را ازدست داده باشد با اشک اندوه ملال اور بزرگ بزرگتر شدم 

من بالی سر مادرم بودم ،که مادرم دستش رادبگردن دایه ام انداخت وگفت فرزندانم را به خدا میسپارم توهم مراقبشان باش واین اخرین حرفی بود که شنیدم دیدم وبعد مادرم را بردند بیمارستان دیگر اورا ندیدم ونفهمیدم چه شد 

می گفتند مادرت سفر رفته ابتدا باور کردم ولی زود فهمیدم گریه امانم نمیداد 

گفتند ببریدش سر قبر مادرش تا ارام بگیرد چه لحظه سختی بود پاهای کوچکم می لرزید همانجا افتادم روی قبر نفهمیدم وقتی چشم باز کردم  . توی خانه بودم

چشمم انگار هیچکس را نمیدید،زدم زیر گریه مادرم مرده وهمه می گفتند رفته پیش خدا رفته توبهشت کاری از دستم برنمی آمد جز تمحل وصبر وروزهای بعد سعی کردم خودم را با بچه سرگرموکنم اما گاهی یادم می آمد 

از آنزمان به بعد هربار دلم تنگ می شد دور از چشم بزرگتران می رفتم پتهانی در گوشه ای گریه می کردم پدر بزرگم صدایم می زد دخترم بیا برات چای نبات تازه دم بریزم مادر بزرگم می گفت بیا یکقصه قرآنی برات بگم داستان فرعون آسیه را خیلی دوست داشتم بشنوم به خاطر اراده اسیه که در مقابل فرعون مقاومت کرد حاجر واساعیل را که چگونه تنها در بیابان مکه قرار گرفتند 

ویوسف را که از پدرش یعقوب جدایش کردند ،این داستانها روحیه مقاومت رادرمن تقویت می کرد ، اما مگر می شد فراموش کنم اولین عشقم را وعزیز جانم را شبها دلم میخواست بخوابم بیاید چقدر نحتاج دستهای مهربلن او بودم نوزشم کند اشک می ریختم در تاریکی شب ،حالا به جای گفتگو با طبیعت با اوحرف میزدم بهش قول دادم وقتی بزرگ شدم یک سبد ستاره  به اوتقدیم کنم  روحش شادباد 

صدیقه اژه ای     مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 


[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 12:56 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 82
بازدید دیروز: 346
کل بازدیدها: 1205797
دانلود فایل با لینک مستقیم