http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
از جمله جاهایی که با مادرم می رفتم غیر از میهمانی با فامیل ودوستان خانه پدر بزرگم رفتن به مسجد بود، به خصوص در ماه مبارک رمضان تا بعد از ظهر مشغول خواندن دعا وقرآن بودیم منم که سواد خواندن نداشتم وبرایم سنگین بود ،تنها سوره حمد وتوحید واسم 14 معصوم را بلد شده بودم در قدیم به بچه اصول دین وفروع دین راقبل از مدرسه یاد می دادند واسم امامان باید از حفظ یاد می گرفتیم مادرم با خانمهای مسجد مَشعول زیارات دعا که می شد منم دستهای کوچکم را روی سینه ام می گذاشتم ومی گفتم السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یاا میرالمومنین به امام 12 که می رسید با خوشحالی می گفتم من زیارت عاشورا خواندم ومادرم خانمها تشویقم می کردند در برگشت از مسجد مادرم برایم یکنوع شکلات خوش طعم بود به شکل مرغ وخروس جوجه بود می خرید تا خونه تمومشون می کردم یکبار ازش خواستم باد بادک برام بخره مادرم گفت :دخترم بجای باد بادک برات توپ می خرم که همیشگی باشه کلی روزها تو وبرادرت بتونید بازی کنید ،علت را پرسیدم گفتم با باد بادک هم میشه بازی کنیم گفت :بادبادک زود ازبین میره در حقیقت من پول میدم باد می خرم ،مادرم مقتصد بود روی هر کاری حساب می کرد برام توصیح میدادپولی را که بازحمت در میاد باید درست خوب هزینه کرد ،نزدیک شبهای احیا روزش می گفت: من باید بخوابم که شب تومسجد خوابم نبره کلی هم برا م خوراکی های خوشمزه می آوردمن نمی دونستم احیائ چیه گاهی دولا راست می شدم فکر می کردم منم امشب دارم کار خوبی انجام میدم ، میخواستم خدا دوستم بدارهخیلی برام مهم بود ،گاهی صدای دعا وروضه مثل لالایی بود خواب شیرینیمی رفتم حقیقت محل زندگی ما یک محله قدیمی با آدمهای اهل مراسم دینی بود،شب وصبح عصر جمعه ها ومحرم وصفر صدای روضه ومراسم توفضابود حال خوشی به من دست می داد ،به خصوص شبها که توی ایوان خانهخوابیده بودم آسمان پرستاره وماه زیبا را تماشا می کردم ،گاهی سحرها با صدای پدر بزرگم که در دل شب نماز می خواند بیدار می شدمزیرنور ماه( الهی العفو )اشک ازمحاسن سپیدش جاری بودیکبار که تکلیف شده بودم پدر بزرگم برای نماز صبح مرابیدار کرد وخودش رفت مسجد حقیقت آنشب دیر خوابیده بودم با سختی بیدار شدم رکعت اول سرم را روی مهرگذاشتم وخوابم برد پدر بزرگ از مسجد برگشته بود با خنده ومهربانی گفت به به قربون این نماز گزار قبول باشه دخترم کلی خجالت کشیدمزمانی که تکلیف شدم از من می پرسیدند چی دوست داری برایت درست کنیم البته بیشتر برای سحری ومن می گفتم ،البته وقتی من تکلیف شدم مادرم چند سال قبلش از دنیا رفته بود ،من همیشه جای خالی او را حس می کردم .برایشاشک می ریختم بهش قول می دادم وقتی بزرگ شدم برایش یک سبد ستارهازاسمون می چینم بهش هدیه میدم این منو خوشحال می کردامیدو آرزو،خیالامروز اینکار را گمان می کنم انجام می دم قرآنی که میخوانموبدیگران یاد داده ام عمل کردن به آن خوشحال کردن دل رنجدیدگان محرومان هرکار نیک وخیری که از قرآن کتاب آسمانی آموخته ام ستاره ایاز آسمان چیده ام همه را به او هدیه می کنم ، هم اکنون بیش از-شصت سالاز آنروزها گذشته پدرم مادرم برادرم پدر بزرگ ومادر بزرگهایم عمه ها دایه ام بسیاری از فامیل حتی اولین فرزندم را از دست دادمآن موقع 18 سال داشتمچهار پنج سالگی مادرموخداراهزاران بار شکرمی کنموکه مرا در هرحالیاری کرده تامسیر درستراوبپیمایم
ادامه داردصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ سه شنبه 02/1/22 ] [ 11:42 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
یکی از بازی های ما معلم بازی بود ،درختان حیات شاگردمان بودندگاهی دوتا بچه بودیم ،یکی معلم بود یکی ناظم که زنگ میزدبرای شروع وتعطیل مدرسه ،معلم میرفتسر کلاس بچه ها دفترای مشقتون بگذارید روی میز این مدرسهدر حقیقت یک مدرسه خیالی بود ،یک خط کش هم دست معلمبود می گفت :تشویقش کنید وبچه دیگر را تنبیه یک خط کش بهاصطلاح میزد کف دستش این بازی را دختر خالم بما یاد دادهبود اوبعدها مدیر دبیرستان شد ، من خودم بتنهایی با مداد رنگیها مدرسه بازی می کردم ، بازی دیگر ما باگلهای شاه پسند دستبندگوشواره گلوبند درست می کردیم ، از تیکه های پارچه ها عروسکلباس عروسک درست می کردیم ، خانه قدیمی بزرگ ما همیشه پر ازفاخته کبوتر کلاغ گنجشک در اوائل بهار پرستو هم به انها اضافهمی شد در بهار تابستان اوایل پاییز پر از زنبو عسل پروانه های رنگیپدرم می گفت مواطب باشیم زنبور عسل را نکشیم زنبورهای ریز زردزنبور بزرگ قرمز می گفتند زنبور گاوی بد جوری نیش می زدنددنیای کودکی بسیار پر حالی داشتم تجربه های عینی را مشاهدهمی کردم همسایه ای داشتیم بچه دار نمی شد از پدرم خواسته بود پگاهی روزها برم خونشون آهویی را که همسرش آورده بود ببینمیکروز که رفتم دیدم بچه کوچولوی نازی بدنیا آورده آهو حیوان بسیارمعصوم دوست داشتنی هست چشمهای زیبایی داشت ،دلم میخواست،بغلش کنمچند روز بعد که رفتم دیدم خانم همسایه مهربان ناراحتاست گفت :بچه آهو مرده بیچاره مادره دور خانه صدا می کردراه می رفت دنبال بچش می گشت قطرات اشک از گوشه چشمش ،جاری بود براش ناراحت شدم من مادرم را از دست داده بودم وآهو بچش را هردو تاش سخت هست منم بیاد مادرم اشکم در اومدخانم همسایه مهربون مرا نوازش کرد برد توی اطاق در یک چمدانرا باز کرد، پر ازاسباب بازی بود، گفت: اینها را خریدم برای وقتیکه بچه دار شدم ، آهی از ته دلش کشید پشت سرمن را نگاه کردوگفت خدایا چی می شد یک بچه به من می دادیمن بسادگی بچگی فکر کردم ، اون داره خدا را میبینهرویم را برگرداندم پشت سرم گوشه اطاق را نگاه کردم ،که-زد زیر خنده گفت: به چی نگاه کردی، گفتم منم میخواستمخدا را ببینم، اون گفت خدا که دیدنی نیست ،از اینجا بود که بفکرافتادم چطور خدا دیدنی نیست ولی هست واقعا نمی فهمیدم ؛هربار تنها می شدم به این فکر می کردم ،تا جایی که ترس تودلممی افتاد ولی جرات نداشتم از مادر بزرگم بپرسم یک بار پرسیدمگفت: استعفرالله روی این که خدا چیه فکر نکن ،فقط بدان هستاز باورهای مردم محله ما هرشب جمعه شمع های باریک سفیدی راازبقالی سر محل می خریدند می رفتند پای سقاخانه برای برآوردهشدن خواسته هاشون روشن می کردند ،حمد وقل هوالله هم برایاموات می خوندند آنروزها توی هر محله ای سقا خانه ای بودبرای رهگدرانی که تشنه می شدند ،می رفتند اب می خوردند ،جالب بود ،دهه های محرم هم پای منبرها توی روضه شمع نذریروشن می کردند، هر هفته من با دایه یا مادر بزرگم می رفتیمبزیارت اخوند مجلسی شلوغ بودمرد کوری در آنجا همیشه زیارت وارثرا می خواند بوی کاچی وحلوا با بوی شمع گلاب تو فصا پیچیده بودبسته های شکر پنیر آجیل مشکل گشا ،انواع نذری ها بود ،که بزائرانتعارف می کردند، آقاسیدی بود، که دایم بهش روضه سفارش می دادندسفره وروضه حضرت رقیه س نذر روتین مردم بودمردم به اهل بیت ع بسیار معتقد بودند ،در خانه ها روصه خوان هفتگیداشتند،بچه ها با سیره امامان معصوم وبا خوبی ها آشنا می شدندبا احکام نماز روزه وانفاق اخلاق درست اشنا می شدندپاحترام بوالدین در خانواده های آنروز رسم جدی بود ،ریاست پدر ومدیریت مادر بزرگتری بجا کار ساز بودپروی حرف بزرگتر دانا کسی حرفی نمیزد طلاق جداییتقبیح بود ، اگر اسم کلانتری می آمد بدن آدم می لرزیدصبح که می شد بیاد دارم مردان با دعا وبسم الله امید خداازخانه به سر کارشان می رفتند صدقه دادن روتین هر روزیبود من این را درمحل زندگی خودمان می دیدممردم بیشتر با طبیعت ذاتی خود زندگی می کردنددنبال پک وپز کلاهبرداری دوز کلک بهم دیگر نبودندحاجی واقعا درستکار وحاجی بود ،بزرگتران فامیل قابل احترام بودند ،خانه سالمند معنا نداشت فرزندان خود مراقب والدینشان بودندبیاد دارم پدرم هر بار بخانه می آمد اول سری به اطاق پدر ومادرشمی زد پدر بزرگ مادر بزرگم دختر نداشتند ولی خودشان می گفتندبپدرم با بودن شما هیچگاه احساس بی دختری نکردیمپدرم خدمت را با خوشریی ایمان قلبی برای آنان انجام می دادمن این ارتباط وعاطفه زیبا را مشاهده می کردمصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ یکشنبه 02/1/20 ] [ 5:32 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
امشب شب قدر،قدر خود را توبدانباعمق وجود نماز حاجت تو بخوانصد شکر بجای آور ازین توفیقبیچاره درین شب بخدا شیطان است
هرلحظه امشب گهری نایاب استسرشار سلامتی نفس وجان استبیدار نشسته در جوار .... قرآنبا عمق وجود دیده ها گریان است
صدیقهماه رمضان ماه حیات جان استقرآن ودعا ونیکی واحسان استماهی که حیات نو، بعالم بخشیدسرشار ز، نور تابش قرآن است
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ یکشنبه 02/1/20 ] [ 4:9 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
یکبار سرگرم بازی بودم یکی از بچه ها حلم داد محکم خوردم روی زمین دختر خالم دستم وگرفت بلندم کرد رو به بچه ای که حلم داد کرد وگفت چرا؟ اینکاراوانجام دادی مگر نشنیدی اگر بچه یتمی را اذیت کنیدعرش خدا میلرزهبرای اولین بار از کلمه بچه یتیم دلم روهم ریخت قلبم درد گرفت انگار من با بقه فرق دارم یک چیزی ندارم بغض گلوم را گرفت خیلی بخودم تلقین کردم نزنم زیر گریه بدم می اومد در برابر دیگران گریه کنم ونقطه صعفم که بی مادری هست را نشان بدم بدم می آمد کسی به من ترحم کند ،من محکم روی پای خود م ایستاده بودم هیچکس خبر از دل داغدارم نداشت به ظاهر می خندیدم بچه های فامیل گاهی دوان دوان می رفتند دستشون را دور کمر مادرشون حلقه می کردندمادرشن صورتشون را می بوسید ،ولی من خیلی برام سنگین بود ، مادران اونها می بفتند براشون لباس وکفش می خریدنداما یک چیز بسیا ر جالب یکروز پدرم گفتند بیا باهم بریم میخواهم لباس بپسندی همراهشون رفتم یک مغازه لباس عروس دوزی بود پشت ویترین ایستادند به من گفتند کدام اینها رادوست داری با تعجب گفتم اینها که مالبزرگ ها وعروسهاست پشت ویترین لابلای لباس عروسها یک لباس مخملزرشکی بود که گوشه یقه اش یک دسته شکوفه سفید زده بودن با انگشت گفتم اینو با اتفاق رفتیم توی مغازه لباس راسفارش بدیم اقای معازه دار گفت ایشون هنوز بچه است پدرم گفتند شما همین ندل کوچکترش را بدوز دخترم این لباس مخمل دوست داشته آمدیم بیرون بیاد ندارم چقدر طول کشید یکروز پدرم لباس دوخته را گرفته اوردند خونه من پوشیدم می چرخیدم مادر بزرگ دایه عمه ها چقدر خوشحالی کردند وفردای آنروز خاته یکی از فامیل جشن نینه شعبان دعوت داشتیم پوشیدم ورفتم از وقتی وارد شدم همه فامیل تعجب کرده بودند ماشا الله ماشا الله می گفتند حقیقت من رنگش را خیلی دوست داشتماز مادرم لباسهای زیبایی ماتده بود ولی برای من قابل استفاده نبودابیاد دارم هربار با مادرم می خواستیم مهمانی برویم با کفشهای کهنه می رفتیم پشت در خانه کفش نو می پوشیدم وکفشهای کهنه را توی کیسه پارچه می گذاشتم ، بیاد دارم برای خوردن غدا همیشه باید دستهایم را می شستم پیش بندی می بستم بسم الله الرحمن رحیم وشکر گذاری بعد خوردن غذا واندازه لقمه از حساسیتهای مدرم بود همیشه می گفت هنگام غذا خوردن حرف نزنید نگاهتان به غذای خودتان باشد باره بارها می گفت غذا را خوب بجوید لقمه بزرگ برندارید واقعا ناراحت می شد،اب وغدا پشت سرهم نخورید ،از جلوی کسی غذا برندارید با قاشقی که غدا می خوریداز بشقاب ،خورش برندارید ، ،،،ماست وترشی باهم نخوریداز چیزهایی که بیاد دارم یک علاقه پدر بگل ودرختکاری بودیکی خرید میوه های نوبر اینکار رادوست داشت کوجه سبز چاقالهبادا خیار نوبر سبزی خوردن تازه کار هر روزپدرم بود کم می خریدکه تازه بتازه باشد پدرم صدای خوبی داشت از بچگی برایم سعدیحافظ را می خواند من معنای ابیات را نمی دانستم ولی خوشممی آمد در خانه قیمی بزرگ ما دوکتابخانه بود پدر بزگ وپدرم منسر کتابخانه پدرم می رفتم توی کتابها دنبال عکس می گشتمصدیقه اژه ای
مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ شنبه 02/1/19 ] [ 4:18 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
بیماریهای ان زمان ،مثل کچلی ،حسبه تب مالت ،سرخک ،ابله، سالکمردم انزمان مثل لمروز بهداشت محیط زیست وبهداشت فردی رامراعات نمی کردند انرروزهابرای جابجایی از گاری دستی وگاریگاری باری اسفاده می کردند ،توی کوچه خیابان گاهی با قطار شتروساربان مواجه می شدی ،زندگی مردم با برخی ازحیوانات مثلگاو ،قاطر ، اسب ،مرغ خروس ،گوسفند ،کبوتر چندتا هم بودندکه توی عروسی مراسم شاد میمون رقصانی می کردندغروبها دایه یک بادیه مسی برمیداشت به من می گفت بیا بریماز سکیته گاوی شیر بگیریم گاهی هنوز دست از دوشیدن شیرنکشیده بود ،شیر دآغ می ریخت توبادیه پول می گرفتانروزها با یک ریال خیلی چیزها می شد خرید ،یکزمانی را بیاد دادم دوتومن میدادیم گوشت تازه می خریدیمقصابها دم مغازه گوسفند می کشتند ، بوی نان داغ تازه ازبه مشام می رسید ، کاروانسرای قدیمی نزدیک خانه ما بودمن وبرادرم با دایه می رفتیم ،شترهایی را که بار آرده بودندپتماشا کنیم توی کروانسرا چندتا اطاق کوچک بود که دادهبودندهر وقت می رفتیم براشون غذا می بردیم،آنها دعامون می کردندخانمی که کور بود ،کارش کلوزه پاک کنی بود ،منم دوست داشتماینکار را بکنم چندبار این کارا کردم برایم جالب بودچطوری از وسط کلوزه پنبه به این سفیدی نرمی در میاددر محله ما خانمی بود که صبح می رفت کارخانه شببرمی گشت ،خانمی هم بود که دوک میریسید من دوست داشتمدسته چرخش را بتابانم بندگاه خدا هرکدام کاری انجام میدادندخانمی هم بود چندتا اطاق دور خونش بود بروسائیانی که برایدکتر خرید میان شهر بهشون جا میداد انها به اون پول نمی دادنبراش کشک قارا روعن بومی نان خشک نان نحلی می اوردندمن بادختر این خانم همسایه دوست بودم یو انباری داشتند پر ازسوغتهای محلی بود این خانم زحمت کش از صبح تاشب قالیمی بافت شش تا بچه داشت همشون درس خون بودند،انروزهوضعیت لباس پارچه مناسب نبود بسیاری از خانواده هااگر گوشهای ازلباسشون پاره می شد وصله می زدند واین عیب نبودهمین خانم با دوتا دختراشدیکدست لباس را سه نفری در وقتهایمتفاوت استفاده می کردن می گفتنمی تونه برای هردخترش وخودش لباس بخره جالب اینکه دختر این خانم استاد دانشگاه شدودختر دیگرش رشته مامایی فارغ تحصیل شدآنروزها مردم بیشتر صرفه جویی می کردند ،اسن خونوادبسیار فهمیده بودند ،عصرها یک مشت کشک وقارا برمی داشتند باهم می رفتیم روی پشتبام به تماشای عروب خورشید وگنبدهای فیروزه ای مساجد اطرافمانغروبها اسمان پر ازصدای کلاغ سیاه می شد ،بچه ها می گفتند کلاغهااز کار دارن برمی گردند صبحها می رفتند شبها برمی گشتنداطراف اصفهان پر از مزارع وباغ بود آب زاینده رود جاری وساری بود،پتوی زاینده رود درفصل گرم مردها وبچه ها شنا می کردندمادی های اصفهان هم اب داشتند خانم هاسرش ظرف ولباس می شستندفصل سرد کار سختی بود دستشون یخ می زدمن دوتا عمعه پدری داشتم که در هر کاری قربون صدقم می رفتندوقتی از مدرسه برمی گشتم تقاشی واملائ را که نمره بیست گرفته بودم میرفتند برام اسفند اتیش می کردتداما بیماریهای آنزمان دختر خانمی ده یازده ساله ابله گرفت مادرش می گفت اگر قدسی خانم پیاز داع درست نکرده بود ملک من کور نشده بود نمی مردیکی از دوتا بچه هم کچلی گرفتند بچه پسرهای محله رفتند موهاشون را ته زدندمن وبرادرم سالک گرفتم ،خیلی درد داشتیم بخصوص هنگام دارو گذاشتن روی زخم ،اینها که میگم اندکی از موقعیت انزمان است کوچه های گلی من یک جفت چکمه بلند پلاستکی سیاه می پوشیدم تازیر زانوم بود ، انزمانها باران برف بسیار نی بارید گاهی انقدر برف بود که جلوی راهمان را می بست پدرم با پاروبجان برفها می افتاد بچه ها می گفتند برف سوم که اومد بریم برف شیره بخوریم ادم برفی که رو شاخش بود انقدر توی حیاط مشغول برف پرانی می شدیم که صورت ودستمان گل می انداخت از سرما می دویدیم زیر کرسی تاگرم بشیم
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ شنبه 02/1/19 ] [ 3:17 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
گل گلزار مصطفی حسن است مظهر نیکی و و فا حسن استچشمه ساری زکوثرو تسنیم سوره نصروهل اتی حسن است
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 11:53 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
غداهای آنروز ،کوکو قیمه، قرمه سبزی ،شوید پلو ،ابگوشت ،تاس کباب کباب حسینی ،آش رشته ،ابگوشت ،کباب شامی ،بریان ،کباب پر کباب قیمه گوشت نخود ،گوشت وعدس گوشت ولوبیا ،لوبیاپلو ،خورش ماست ،خوراک مرغ کباب مشتی کوفته شوید باقالا .کوفته برنجی ،اوماج ،سمنو ،قلیه پیتی ،کباب شامی ،خشکبار سنجد گبادام نخو چی کشمش تخمه هندوانه ،خربزه ،گرمک کاهو سکنجبین ،لبو کشک وقارا ،سیب زمینی ،بستنی فالوده شکر پنیر ،نقل گیشنیزینقل ،،..مردم انروز مثل امروز اولا پر خور نبودنددر هر هفته یکبار پلو می پختند بیشتر ابگوشت مصرف می کردند تخم مرغ ،لبنیات پنیر وماست ،مردم آنروز کمتر از وسیله نقلیه استفاده می کردند اول وسیله نقلیه بوفور نبود دوما ترجیح ممیددادن پیاده بروند ، مردم انروز ریخت پاش مردم امروز رانداشتند ،روابط اجتماعی فامیلی خوبی داشتند از حال همدیگر باخبر بودندمثل امروز نبودند ،با اینکه همسایه هستند هر روزدرآسانسور همدیگر را می بینند ولی باهم غریبه هستند ، مردم در حمام ومسجدمحله با هم سلام علیک داشتندگاهی به کمک همدیگر می رفتند بچه های یک محله باهم بازی می کردند رشد اجتماعی پیدا می کردند البته نقاط ضعفی هم گاهی داشت .آنروزها هنوز یخچالهای خانگی نبود یخچالهای محلی بود قالب های بزرگ یخ درست می کردند وهر مغازه چندتا قالب یخ می خرید ولای گونی می ءداشت تکه تکه به مشتریانش می فروخت انروزه نان داغ تازه وگوشت تازه روزانه خرید می کردند مثل امروز همه چی فیریز شده نبودمیوه های خشک در همه خانه بود ،
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:26 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
دوران کودکی من با شادی وغم عجین شده بود ،بازیهای بچه گانه تنها دلخوشی من بود ، بازیهای آنروز تاب بازی والیبال وسطی گرگی قایم موشک بازی ترتری بازی پل وچفته فوتبال ،این بازی ها با بچه های فامیل همسایه همسال انجام میدداریم وقتی همه بچه ها دختر بودند عروسک بازی غدا پختن پینیک بردندعروسکها بود گاهی عروسکی مریض می شد یکی از بچه هاخانم دکترمی شد بچه داری نطافت خانه تعلیم تربیت به عروسکها واقعا باعث رشد دختر بچه ها می شد مراقبت از فرزند .بازی با پسران ورزشی بود بازی هایدمختلط قایم موشک پلیس بازی بازی دیگر روضه خوانی بوددسته راه انداختن تاتر هم داشتیم چه روزهای زیبایی قصه گویی هم یکی از بازی بچه های انروز بودقصه های جن وپری واقعا ترسناک بودند گاهی گل بازی می کردیموبا خا خشت درست می کردیمدروی هم می چیدیم برای عروسکها خانه می ساختیم بازی دوست داشتنی همه بچه های فامیل همسایه پلیس بازی وگرگی بود در بازی ها اگر طبق قرعه نقش گرگ یادزد به من می افتاد بشدت مخالفت می کردم حالم بد می شد یکبار هم یکی از ماهی های حوص خانه مرده بوددبچه ها گفتند بیایید تشییعش کنیم روی دوتکه شاخه شمشاد گذاشتند دور خانه لااله الا الله گویان بردنش تا اخر باغچه که پدر بزرگم از اطاق امدند بیرون گفتند حالا دیگه برای من مرده کشی راه انداختید ،یکی دیگر از سر گرمیهای من هرروز پیش ازظهر با پدرم می رفتیم بازار برای خرید پدرم گاهی برایم یک سیخ جگر می خرید ومن دوست داشتم وگاهی هم با اون می رفتیم توی مغازه فرنی وشیره می خوردیم هر چند گاهی می رفتیم زینبیه در انجا معازه های اسباب بازی فروشی بود ومن دوست داشتم برای عروسکهام لوازم خانه بخرم مثل اینکه باورشون کرده بودم اینها مال قبل از رفتن به مدرسه است ،
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:4 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
ائینه انوار الهی ... رمضان است هم عطر دل انگیز ونسیمش ز، جنان استخاموش بودشعله عصیان جهنم طوبی به در جنت فردوس ..عیان استبدبخت بود آنکه فروخفته درین ماهروح وتن او بیخبر ازشادی آن استصد شکر خداراکه بوقت سحر وشام قرآن ودعا بر دل وهم ورد زبان استهنگام اذان مرغ دل خسته شیدا از بهرنیایش سوی سجاده ز،جان استدیوان صهبای عشق
صدیقه اژه ای ددد مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 9:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
دنیای کودکی من سرشار از عشق وزیبایی است تعجب نکنید اگر این کلمات را بکار می گیرم چون حقیقتا همین هست که می گویم،نن از همان کودکی عاشق شدم انهم عاشقی دلسوخته عاشقی که صدای تپش قلب معشوقش را می شنید با صدای نفسهای او گریه می کرد آرام می گرفت ،عاشقی که فقط یک چیز را می شناخت ومیدید ومی فهمید به اطراف خود توجهی نداشت همه چیز را در معشوق یافته بود.معشوقی که مثل لیلی نبود خود اوهم عاشق بود انگار من واو در خودمان مجنون بودیم هم لیلی تا اینکه یک روز بعد از چهارسال بین من وآن عزیز جانم جدایی افتاد ومرا که بردامن عشق او چنگ زده بودم سر بر زانویش می گذاشتم از دامن او کشید وصدای ناله وفریاد مرا نشنید ،اوبرای ابدیت از من جدا شد این رفتن به میل او نبود یقینا اوهم دلش را پیش من جا گذاشته ورفت در سن چهار سالگی طعم تلخ جدایی را با تمام وجودم چشیدموتنهای تنها شدم ،در کنارم بودند اما هیچکس جایی اورا برایم پر نمی کردسالها در فراقش سوختم واشک ریختم ،صدایش زدم اما هیچکس نمی توانست به من بگوید که او کجاست ومن در همان کودکی اولین جام شرنگ را در زندگیم نوشیدم ،برادر شیرین زبانم پدرم مادر بزرگ دایه ام عمه عمو خاله اما من با آنها عریبه بودم من فقط اورا میخواستم ،این حق من بود که در کنار اورشد کنم بزرگ شوم بمدرسه بروم اوبرایم لباس بخرد بدوزد تنم کند تحسینم کند صورتم را ببوسد نوازشم کند ولی خیر از اینها خبری نبود ،با این حال در همان چهار سال اول زندگی خیلی چیزها به من آموخته بود ،آن را مرور می کردم که یادم بماند ،او به من گفته بود ،هیچگاه از چیزهایی که دیگران دارند تو نداری ناراحت نشو توهم چیزهایی داری که آنها ندارند ،هربار از اوسئوال پرسیدم زود جوابش را نمیداد :می گفت خوب فکر کن نظرتو چیهحسن اخلاق ورفتار اوزبانزد خاص وعام بود عزیز فامیل همسایگان بوددر مورد ویژگی های مادرم جداگانه خواهم نوشتدوست داشتم اوزنده بود ولی دریغ افسوس حودث واتفاقات از قبل کسی را خبر نمی کند .ودنیا دلش به حال کسی نمی سوزد ،انزمان مرگ ومیرها نادر بود مثل امروز که هرلحطه عزیز را ازدست می دهیم نبود .داغ مادرم برای فامیل ودوستان سنگین بود وبرای من بیشتر سنگین تر من کسی را نمی شناختم که مادرش را ازدست داده باشد با اشک اندوه ملال اور بزرگ بزرگتر شدممن بالی سر مادرم بودم ،که مادرم دستش رادبگردن دایه ام انداخت وگفت فرزندانم را به خدا میسپارم توهم مراقبشان باش واین اخرین حرفی بود که شنیدم دیدم وبعد مادرم را بردند بیمارستان دیگر اورا ندیدم ونفهمیدم چه شدمی گفتند مادرت سفر رفته ابتدا باور کردم ولی زود فهمیدم گریه امانم نمیدادگفتند ببریدش سر قبر مادرش تا ارام بگیرد چه لحظه سختی بود پاهای کوچکم می لرزید همانجا افتادم روی قبر نفهمیدم وقتی چشم باز کردم . توی خانه بودمچشمم انگار هیچکس را نمیدید،زدم زیر گریه مادرم مرده وهمه می گفتند رفته پیش خدا رفته توبهشت کاری از دستم برنمی آمد جز تمحل وصبر وروزهای بعد سعی کردم خودم را با بچه سرگرموکنم اما گاهی یادم می آمداز آنزمان به بعد هربار دلم تنگ می شد دور از چشم بزرگتران می رفتم پتهانی در گوشه ای گریه می کردم پدر بزرگم صدایم می زد دخترم بیا برات چای نبات تازه دم بریزم مادر بزرگم می گفت بیا یکقصه قرآنی برات بگم داستان فرعون آسیه را خیلی دوست داشتم بشنوم به خاطر اراده اسیه که در مقابل فرعون مقاومت کرد حاجر واساعیل را که چگونه تنها در بیابان مکه قرار گرفتندویوسف را که از پدرش یعقوب جدایش کردند ،این داستانها روحیه مقاومت رادرمن تقویت می کرد ، اما مگر می شد فراموش کنم اولین عشقم را وعزیز جانم را شبها دلم میخواست بخوابم بیاید چقدر نحتاج دستهای مهربلن او بودم نوزشم کند اشک می ریختم در تاریکی شب ،حالا به جای گفتگو با طبیعت با اوحرف میزدم بهش قول دادم وقتی بزرگ شدم یک سبد ستاره به اوتقدیم کنم روحش شادبادصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 12:56 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |