سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 الهی شبهای تارم بیاد تو ستاره باران 

روزهای تنهایی ام بیاد تو شکوفه باران

دردهایم  با تو.............. قابل درمان

بی  نگاه   گرم تو ........مرا کجاسامان 

است یا رب العالمین

 

امشب دل من هوای باران دارد 

شعر وغزلم  عطر  بهاران  دارد 

هردم بوزد نسیم رحمانی عشق

با عشق تودل هم سرو سامان 

دارد

صدیقه اژه ای  مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 


[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 11:15 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

مهر مادری چیست ؟  به نظر می رسد مهر مادر گوهری فروزان در دل همه دختران مادران عالم وحتی موجودات دیگر وجود دارد .مهرمادری را خداوند

در نهاد جنس مونث قرار داده تابرای رشد تعالی. تربیت .مهر ورزی .پرورش عواطف محافظت نماید ،مهر مادری درجاتی دارد .دل رحمی بانوان نسبت بهر چیز مثل موجودات دیگر ناشی از همین مهر مادری است .این مهر اگر درست وبجا پرورش یابد کارهای بزرگی مثل ایثار ، امید بخشی ...انجام می دهد

اما مهر مادری درمن از سه چهار سالگی بروز داشت ،غم از دست دادن محبوبم 

دل کوچکم را پر از درد ورنج کرد .این بامن بود وهست ولی در زمانی به اوج پخود رسید که خواب بانوی دوعالم خانم حضرت زهرا س را دیدم ،طعم واقعی مادری را چشیدم . وبعد از آن بود که من نسبت به همه  احساس محبت می کردم به خصوص به همنوعانم که دارای فقدان از امور  مادی یا معنوی بودند 

رنج ودرد آنان اشک مرا در می آورد. حالم را نمی فهمم. برخود لازم میدانم .

صدایشان را بشنوم دلشان را شاد کنم. غم ازدلشان بزدایم.

مهر مادری دامنه بسیار گسترده ای دارد .برخی زاویه دیدشان محدود به خود فرزتدان اطرافیان نزدیک است .اما من به توفیق الهی !

کاری ندارم از کدام دسته وگروه فرهنگ نژاد است وقتی اورا دردمند ببینم

مهر مادری  مرا یاری میدهد تا کمکش کنم.

راستش ساعاتی از وقت روزانه را به همین کار اختصاص داده ام 

با هزار شکر باید بگویم. توفیق از جانب خدای یکتاست 

وگاهی می ترسم  ونگران می شوم.بخود می گویم .نکند 

از من قصوری سر بزند که هر گز خود را نخواهم بخشید 

صدیقه اژه ای    مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 

 


[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 10:57 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

حقیقت از مسیری که در طول حیات پشت سر گذاشته که مسیر،پر از سختی 

رنجها بوده نمی خواهم دوباره آن را مرور کنم ،حتی برای لحظه ای بیاد بیاورم

از حسادت ،تنگ نظری ،بخل ، خود خواهی ،و...راستش حال دلم بد می شود .قرار این  است که بسیاری را باید درس عبرت کنم وپیام آن را مورد توجه وبر رسی قرلر بدهم وراحت عبور کنم.،حقیقت اینکه دببخشم نادیده بگیرم .

شاید اینگوه سر بسته سخن گفتن خواننده را در ابهام بگذارد ،کنجکاو باشد وبخواهد ورود کند به مسیری کطیدنموده ام درست است همه ما سختی ها ورنجهای خودمان را داریم کم یازیاد مهم این است که چگونه از آن عبور کنیم ،

بسیاری از مردم رادیدم که نا دانسته ودانسته راه را بخوبی طی ننموده وسرانجام یاس اور تلخی را برای خود رقم زدند.نکته اینکه تقدیر نهایی همه عالمیان دست خداست وسناهای الهی تغییری نمی کند .مهم نوع پذیرش وکردار عکس العمل ماست که سبب باز خورد می گردد .

 خانواده هایی که هر کدام در این سختی ها خود را باختند ،دچار گرفتاریهای 

بد تری شدند .درسی که من از این ها گرفتم .باید هر روز خودرا یروزرسانی کنیم حریم خود ودیگرا ن بشناسیم میزان تحمل صبر همرا ه با خرد وتوانایی راتقویت کنیم . مهارت های اساسی زندگی بیاموزیم . من همراه بااموختن مطالعه وشناخت سیره اخلاق اهل بیت  شیوه زندگی آنان خودم را شارژ می کردم ،شناخت سیره آنان میزان تحمل مرادبالا می برد .

حقیقت در تمام عمر من شاگرد وطلبه بودم وهستم ومربی حی حاضر من امام خمینی وبعد از آن رهبر فرزانه ،بودند وهستند .امام دائم می فرمود خدا مردم اسلام ومن روی خدا ازبچگی تامل تدبر داشتم ومی خواستم باقلبم وهستیم آن را باور کنم .اینکار ساده ای نبود .چگونه به این باور برسم چشم دل من از انقلاب اسلامی ایران آرام ارام بروی ایمان اعتقاد درست باز شد 

سالها مرارت تزکیه . در این باره داشتم .تجربه های هم آموخته بودم  .تا روزی که دنبال گمگشته ای حیران بودم .از خدا یاری خواستم تا چشم دلم را به معرفت خویش باز ونورانی گرداند .سالها بود بغضی در گلویم بود گاهی در خلوت اشک می ریختم باخود حرف می زدم. من کیستم ؟.چه باید انجام بدهم ؟

چگونه؟تا اینکه کتاب انسان روح است نه جسد را از کتابخانه دانشگاه گرفتم سرگرم مطالعه شدم  جسم وروح به مطالعاتم ادامه دادم برایم بسیار راهءشا بود وکتاب منطق طیر عطار ،مثنوی ،شمس مولانا .روح گرسنه به دانستن مگر مرا آرام می گداشت . جالب اینکه شبی از شبها معنا وتفسیر قرآن را می خواندم که این آیه بدنم را لرزاند (نحن اقرب من حبل التین ) ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم همانجا  سر برسجده نهادم های های گریستم .اما هنوز کافی نبود.گره های ذهنی وروحی شیطنت نفس واطرافیان مردمی که جز خوردن خوابیدن 

امور روزمره  نمی اندیشند . دنبال خواسته های نفسانی خود می دوند 

جامعه بعد از انقلاب همه چیز رابهم ریخته بود .عده ای  پا در رکاب برای احیای فرهنگ اسلامی بودند مرحوم دکتررشریعتی حقیقتا در بیدلری اذهان با آن سخنرانی های آتشینش  در حسینه ارشاد نقش داشت شهید مطهری . دستغیب 

دکتر بهشتی ،باهنر ،ایت ال طالقانی تریبون نماز جمعه مردم ابتدای انقلاب عاشقانه پای کار آمدند از بی سواد باسواد شهری وروستایی روزهای پر از خاطره وچالش بود ،همه در حال بیدار شدن از خواب زمستانی نظام سلطه 

ونوکر اجنبی رضا شاهی بودند اخبار همه ما در لحظه زندگی می کردیم 

اما با عزم  راسخ اما در خانواده ها هنوز بودند کسانی که خود رابه خواب زده 

بودند باورشان نمی شد که امام خمینی بادست خالی ریشه رژیم سفاک پهلوی 

با کمک آزادگان سلحشوران ایرانی براندازد انروزها سرودهای انقلابی حماسی واقعا جان افرین بود .اما گفتیم در هرخانه مادر ،فرزند زن وشوهربگو مگوهای سیاسی بود  .نگاهها متفاوت شده بود .تادیادم نرفتهاگر از من بپرسید بهترین شیرین ترین  خاطره توچیست می گویم امدن امام به ایران  گویا جانی تازه برکالبد منجمد جامعه امده بود سخنرانی ایشان در بهشت زهرا شوق میلیونها ایرانی را برانگیخته بود  . چشم دلم بروی حقیقتی بزرگ باز شد .امام می فرمود ما هرچه داریم از خداست ما ازخود چیزی نداریم ومن این راباتمام وجود 

ومن در قطعه ای ادبی نوشتم .امام خورشیدی بود . که تابش نورش دلهای آزادگان سلحشوران را گرم نمود  . وایران را ازیوق ستمشاهی قلدران جهان نجات داد .

صدیقه اژه ای   د مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 

 

 

 


[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 10:35 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

در دوران مدرسه علاقه من بعد از کتابهای درسی به خواندن قصه وداستان شعر معطوف می شد.

 ،گرایش دیگرم رفتن به طبیعت گفتگو با آن بود ،این کار به من 

انرژی می داد .ومرحله بعد بازی با همسالان وبرادرم بود ،

آنروز بهاری در باغچه خانه پدر بزرگم کلی با گلها وپروانه ها صدای گنجشکان 

سرگرم بودم بوی عطر بهار تارنج مشام جان رانوازش می داد 

آخرباغچه اطاقی چوبی بادری نیمه کهنه وشیشه های شکسته بود

پنجره های شکسته  باورق های رنگی روزنامه پوشانده شده بود

تصویری نظر مرا جلب کرد جلورفتم تصویر زیبایی از دریا وساحل 

من تا آنروز دریا راندیده بودم ،اما یک متن زیر آن بود این استعداد 

نهفته درون جانم را شکوفا کرد ،نوشته این بود ،رایحه روحنواز دریا 

نفسم رادر سینه حبس کردم  چقدر برایم جالب بود دو کلمه بیش نبود 

رایحه روحنواز  دریا  بعد از آن بود که دیدم می توانم طبیعت زیبا را 

بازبان شعر واگویه کنم بدون تامل احساسم را روی در ودیوار کاغذ 

می نوشتم ،بعد از ظهر های تابستان که همه در حال خواب بودند

من روی دیوار کج بری قدیمی خانه پدر بزرگم شعرهایم را می نوشتم

،من این اطاق زیبا وآیینه کاری با پنجره های رنگی  کج بری شده را

دوست می داشتم ،اینکار من آنقدر تکرار شده بود ،که پدر بزرگ یکروز

گفت : بچه ها کی روی دیوارکچ بری داره چیز می نویسه منظوراز بچه

ها من بودم بچه های خاله هایم هیچکس جواب نداد از آنروز به بعد 

سعی می کردم روی کاغد بتویسم ، یکبار برای شاخه گل رز زیبا نوشتم 

چند روزی بود گل رز زیبایی باز شده بود ،من به تماشای اومی رفتم.

یکروز  که رفتم دیدم  شاخه اش شکسته وبرگهای زیبایش پر ،پر شده 

دلم بدرد آمد،ونوشتم،

تا دیروز توشاداب ترین گل باغچه بودی پروانه ها وزنبور ها گرد

تو می چرخیدند ،وتو به آنان لبخند می زدی ولی امروز خبری از آن 

زیبایی طراوت تونیست ،امروز دیگر پروانه ها وزنبورها بسراغ تو 

نیامدند ،بعدها که بزرگتر شدم خودم این متن را دوست داشتم ،

مرا بفکر وا می داشت . اما در مورد خواب خانم حضرت زهرا س

شعری سرودم ودر اولین اثرم مجموعه اشعار آتش مهر منتشر 

نموده ام که تقدیم می گردد .

 

دیدم به خواب حضرت زهرا را   

بانوی ...  . مهر حوریه عذرا را 

یکدسته گل ز،نور بدستم   داد 

  گفتامخور،  دخترم غم دنیارا

مهرش چنان نشست بکنج دل 

  دیوانه کرد    این دل تنها را 

باشوق سربزانوی پاکش نهادم 

باران اشک شست غصه غمهارا

دست مبارکش کشید برسرورویم

بوسیده ام دودست آن مه عظمارا

جانم....... فدای قامت..  رعنایش 

داغش ... شرر  زده.. دل شیدا  را

صدیقه اژه ای      مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی 


[ یکشنبه 02/1/27 ] [ 2:57 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

مادرم   را  خدا بیامرزاد     که به من شیر حق پرستی داد 

حدود یازده سال داشتم زیر آسمان پرستاره توی ایوان خانه 

خوابیده بودم ماه مانندپادشاهی درمیان ستارگان می درخشید

بیاد دوران خردسالی که مادرم هنوز زنده بود افتادم

ازبلند گوی مسجد صدای توحه خوان می آمد دهه محرم بود 

ای ماه بنی هاشم خورشید ولقا عباس دست من مضطر گیر

از بهرخدا  عباس، بیاد مصیبتهای روز عاشورا وقمر بنی هاشم

افتادم ودائم این را بااشک  خواندم تا خوابم برد.آ نشب خواب  

بانوی دوعالم  حضرت فاطمه زهرا س رادیدم بانو    صورتشان 

نورانی بود دست برسرم کشیدند سرم راروی زانویشان گذاشتم

گریستم،

گریه امانم نمی داد این چشمان من نبود قلبم بود

که می گریست بمن پنج شاخه گل ازجنس نورماه دادندوگفتند

دخترم من مادر توام غم دنیا رانخور ،   با صدای مادر بزرگ

پدرو  دایه ام از خواب بیدارشدم با صدای بلندباتمام وجودم 

 یا زهرا یا زهرا می گفتم،

  اشک می ریختم.میخواستند آرامم کنند ولی من آرام

نمی شدم دلم میخواست هیچوقت مرا بیدار نمی کردند 

طعم دلچسب مادر .آن مهر مادری را باتمام وجودم هنوز هم

حس می کنم اعضای خانه هم بگریه افتاده بودند ،

بالشم از اشک خیس شده بود (بقول دایه )انگار یک پارچ آب روش

ریخته بودند روی بالشم .السلام علیک یا فاطمه  زهرا س

قربان خاندان اهلبیت ع وبانوی دوعالم خانم حضرت زهرا س 

که هرچه دارم از دعای مادراست   مادر من دختر پیغمبر است 

 

تا قبل از این خواب تنها محبوب من مادرم بود ولی از آن به بعد 

دیگر قلبم مال خودم هم نبود مال مادرم حضرت فاطمه زهرا

س است

مادری که اگر همه عالم مارا تنها بگذارند

چه با مرگ یا غیره این مادر هوامون را داره

  یکبار بعلت دیسک شدید کمر وسیاتیک نمی توانستم 

تکان بخورم حالم خوب نبود آنروز بچه هامدرسه بودند 

دکتر درمان هم انجام داده بودم ،گفتند تنها راه علاج استراحت

مطلق هست .همسرم مرابخانه آورد گفت امروز بازرس داریم

 رفت من راهی بجایی نداشتم ،

ازدرد ونگرانی اینکه نمی توانم حتی در خانه را روی بچه هاکه

از مدرسه میان بازکنم ،زدم زیر گریه متوسل به  مادرم خانم حضرت 

زهرا س شدم  ،وشفا پیدا کردم  .البته این خاندان  نه تنها هوای شیعیان

دارند بلکه فریاد رس همه انسانها هستند

 دایره محبتشان نامحدود است ، روزی هزار بار شکر خدای را که  ما پیرو مکتب آنان هستیم.

پروردگارا محبت اهل بیت ع را در دلها وجانهای ما فرزندان ما ومردم سر زمینمان مسلمانان همه عالمیان مسقر بگردان 

که طعم محبتشان را بچشند وشکر گزار نعمت ولایت باشند

صدیقه اژه ای      مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 

 

 


[ یکشنبه 02/1/27 ] [ 1:16 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

از زمانی مادرم از دنیارفته بود ،مادر بزرگ سکته مغزی کرد پدر بزرگم ویک پرستار دائمی از اون مراقبت می کردند ،مادر بزرگ هربار مرا می دید بیاد مادرم

بلند.بلند گریه می کرد دلم برایش می سوخت ،پدر بزرگم هرکاری ازدستش بر می آمد برای بهبودی مادر بزرگ انجام داد. ولی فایده نداشت خانه شلوع پر رفت وآمد انان سوت کور شده بود انگار گرد غم روی این خانه بزرگ قدیمی پاشیده بودند ، من هنوز مدرسه نرفته بودم ،سال اولی که رفتم مدرسه خیلی خوشحال بودم به خصوص ناظم مدرسه از دوستان آشنایان بود هوای منو داشت،

زنگهای تفریح می آمد بامن حرف میزد چند باری هم مرا برد در جمع معلمان 

شیرنی وچای تعارف من کرد .مدرسه مابسیاربزرگ وپر از درخت انجیر ،انگور گل بود زنگهای تفریح کلی بابچه ها توحیاط مدرسه بازی می کردیم .

بیاد دارم روز اول مدرسه بچه های کلاس اولی با مادراشون اومده بودن 

ومادران نگران آنها یکی دوتااز بچه ها بغض کرده بودند ،من رفتم نزدیک یکیشون اسمش را پرسیدم روش را برگرداند از  کنارم رفت 

معلم چاقی داشتیم مغز سرش طاس بود آنروزها بی حجابی مد روز بود .

حتی بچه هابا روپوش بالای زانو وجوراب ساقه کوتاه بمدرسه می رفتند.

ولی من استثنای جوراب سفید بلند پوشیدم وچادر سرم بود

خانم معلم اسم بچه هارااز روی حروف الفباصدا کرد تا بهمان ترتیب روی

نیمکت بنشینند.من نیمکت اول در مقابل چشم معلم قرار داشتم

من تشنه آموختن بودم.آنزمان کتاب درسی ما درس دارا وآذر بود

روش هجا کردن هم داشت من کلاس اول را با معدل بیست سپری کردم .

از همان زمان پدرم ودوپدربزرگم از من می خواستند برایشان کتاب بخوانم

اول سختم بود می گفتم نمی توانم ولی پدر بزرگم می گفت می توانی سعی

کن. سالهای بعد من برای پدر بزرگم کتاب می خواندم  ،مادر بزرگم می گفت

سعی کن تابلوهای بالا سر درمغازه ها اسم کوچه وخیابانها  را بخوانی 

علاقه به خواندن در من از همان دوران آغاز شد

پدرم اهل مطالعه بود وهر روز روزنامه می خرید ومن با ولع می خواندم 

کتاب قصه داستانهای قدیمی برایم قابل دسترس بود.

کتاب شعر هم می خواندم  روخوانی قرآن را شروغ کردم زمانی که قرآن

ممی خواندم مادر بزرگ عمه دایه ام با چه شوق وشوری تشویقم می کردند ،

یکباربیاد.دارم به عمه پدرم گفتم ،بیایید تاسوره عمه را برایتان بخوان

ایشان تعجب وبعد زد زیر خنده گفت عزیزم این سوره خبر است ،

بعدها که بزرگتر شدم فکر کنم 9 سالم شده بود  قرآن را بدون غلط

می خواندم برای اموزش قرآن هم مربی داشتم هم پدروبزرگم کمک میکردند 

بیاد دارم یکی ازشبهای سرد وبرفی که برق هم رفته بود هیچکس درخانه نبود 

از پدر بزرگم خواستم بیان دنبالم تابرم چادر نمازم را ازاطاق آنطرف حیاط بردارم پدر بزرگ گفت: امشب همه جاتاریکه نمازت را بدون چادر بخون فرشته هانمی بینند البته من هنوز تکلیف نبودم بعد ها که تکلیف شدم کلی خندم گرفته

بود، خواندن ونوشتن را کاملا یاد گرفته بودم که یکروز خانم همسایه آمد و گفت: میشه به من سواد یاد بدی قبول کردم .او می گفت همسرش  در شرکت ونفت ابادان کار می کنه .میخواد براش نامه بنویسد، درتابستانها من در بالاخانه اطاقی  بود که به کلاس تبدیل کردم  .به خانم های محله درس قرآن یاد می دادم وبعد که دیپلم خیاطی گلساز ی گرفتم خیاطی هم اضافه شد .سفارش لباس هم داشتم لباس عروس هم دوختم والبته مزد میگرفتم ونمیدونم چندی فکر کنم دوتومن  اینجورها بود با پول اموزش قرآن سواد وخیاطی برای کلاس امکانات خریدم .اما مطالعه هم در کنار همه کارهام بود .یک رادیو کوچک گوشی داشتم ازش استفاده می کردم از مشکلات آنزمان دختران را  بمدرسه نمی فرستادند می گفتند بی حجاب بی دین میشه . خانواده هایی هم بودند. که از رادیو استفاده نمی کردند،روزنامه هایی هم بودند مثل زن روز هفته نامه اطلاعات که مفاسد آنروز در آن نشر داده می شد البته به اسم بر سر دوراهی داستاتهای عشقی ومعرفی هنرپیشه هاو خواننده ها وخلاصه اینکه  در حقیقت بار ومشروب فروشی در چند جای حساس آزاد بود مثل دروازه شیراز روبروی 

دانشگاه شبهای جمعه اگر صبح گذرت می افتاد پر از بطری های خالی مشروب بود،  مینی ژوپ ماکسی انواع مدهای لباس آرایش بوفور در خیابان ها مشاهده می شدمومنان واقعی برایشان رنج آور بود کمتر کسی بود که از جامعه انروز 

تاثیر متفی نگیرد ،آرام ارام جامعه به سمت فرهنگ وارداتی غرب سوق داده

می شد اما تکته قابل توجه خانواده ما که از مردم مشهور وعالمان راستین بودند هیچگاه از حریم باورهای درست خود نزول نکرده بلکه آن را درهمان زمانهای تاریک ارتقائ دادند واین یکی از خوشبختیهای های من بوده وهست

مطابق عرف آنروز من در 17 سالگی با یک جوان از خانواده متوسط ازدواج کردم اوکارمندربانگ بود محل زندگی ما تا چندین سال در یک اطاق خانه پدر همسرم بود خیلی هم راضی بودیم  همسرم ماهی چهل تومان حقوق داشت که با تلاش وصرفه جویی توانستیم بعد از پنجسال خانه دارشدیم باوام وقرض اولین فرزندم دختر بود دختری شیرین زبان دوست داشتنی حالا مهرمادری را من برای او هزینه می کردم با عشق به اوچشم باز می کردم اوقلب من بود عزیز همه فامیل اما در سه سالگی از دم کرسی ازدنیارفت .حالا غمم افزون تر شده بود مادری جوان داغدار سالها بچه دار نشدم هر عید تعطیلی کار من وهمسرم گریه زاری اندوه بودآنروزهامثل الآن نبود،امکانات کم بود . گفتند دیگر بچه دار نمی شوی

وچقدر برایم تلخ وناگواربود هرجا می رفتم مثل سایه جلوی رویم می آمد

از وقتی میترا بدنیا آمده بود بهترین امکانات لباس اسباب بازی را برایش

خریدیم همه دلخوشی هستی ما اون شده بود . حالا هیچ اثری از اون نبود 

اینجا بود .یخ دلبستگی من ارام ارام باز می شد دومین محبوب من از دستم

برای همیشه رفتتد ومن نمیدانم الان کجا هستند .

دوسال گذشت  ازدرمان آن موقع نا امید شدیم تا شب نوزدهم ماه مبار ک رمضان آنشب حال عجیبی پیدا کرده بودم دلم بیش ازپیش شکسته بود حالم را نمی فهمیدم . هاله ای از یک هجرت در من پدید آمد . تا صبح بیدار ماتدم دعا کردم گریستم متوسل به حضرت علی ع شدم .بغض چندین ساله ام شکسته شده بود رودخانه اشک هق هق کنان جاری شده بود 

گاهی که داشتم کارهای خانه را انجام میدادم  . با سوز دل میخواندم فرشته ها 

فرشته ها دعا کنید از اون بالا خدا به من بچه بده نمیدونم میترا کجاست 

اشک از گوشه چشمم جاری می شد ،مدتی نگذشت که حاجت روا شدیم خدا را هزاران بار شکر بازهم بعد از تولد پسرم  اضطراب داشتیم تحت مراقبت شدید 

بود که مبادا برایش اتفاقی بیفتد وبعد دختر عزیز دیگری بدنیا امد 

در این دوران کاملا به مراقبت ازبچه ها وتربیت رشد آنان پرداختم 

با آعاز انقلاب اسلامی تغییروتحول پنجره دنیای دیگری پیش رویم 

باز شد .      صدیقه اژه ای       مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 

 

صدیقه اژه ای   مدیر وبلاگ  شیدای اصفهانی 


 

 


[ شنبه 02/1/26 ] [ 2:5 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

بهار جان تویی جانم فدایت     فدای آن نگاه با صفایت 

بهرجابنگرم زیباونیکوست       جما ل حسن روی توست

ایدوست،

منم آهو بدشت وکوه صحرا     پناهم  تو بده از دام غمها 

صدیقه اژه ای       مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی


[ شنبه 02/1/26 ] [ 6:57 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

صفای باغ وبستان روی ماهت     نگردانی خدا از من ، نگاهت 

مثال   روی   رویی   تدیدم          وفا  و مهرتو با جان چشیدم 

 

صدیقه اژه ای     مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

    


[ شنبه 02/1/26 ] [ 6:47 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

اتل متل تو توله     حال دشمن چه جوره 

گمان کنم خرابه      مثل یه.... سگ هاره

کودک کش پوشالی ،

زده به سیم آخر  ،   حالش خراب و   زاره 

روز قدس شد دوباره 

70 ساله فلسطین دست صهیون خرابه 

هر روز کشت وکشتار ه 

چه وضعی، چه حاله 

ولی باید بگم من  فلسطینی رشیده

مثل یه بچه شیره  جون میده بیقراره

ایستاده پای کاره   ترس از دشمن نداره پ

پشت همو خوب دارن   قوی پا در رکابن

ازتبلی بیزارن        ازشاعران گرفته

تا مردای مجاهد     جونای رشیدش 

زنان  قهرمانش   ،صهیونیست بی ریشه 

هرچی انجا بکاره   کشته ی او خرابه

فاسد ریشه نداره    شکر که تو این زمونه 

مردم دنیابیدارند    از صهیونیزم بیزارند

ایران با صلابت      باهمه شجاعت 

هوای اونوداره       رهبرشم بیداره 

ان عزیز جان ما   طرفدار مظلوم 

کاری بادینش نداره   برای او رهایی  ملاک واعتباره 

شجاعترین رهبرا    حکیم ترین دلسوز ا 

ملت ایران داره    شکر خدا هزار بار حرفش دوتا نداره

 نصرالله بارها گفته         شیر مردروزگاره

خمینی روحشان شاد      خامنه ای زنده باد 

مردم ایران نجیب اند      اهل علم وتدبیرند 

راه حق وشناختند      پای هدف  ایستادند 

بازم یکم براتون   سئوال دارین بپرسین

در خدمتیم همیشه   خدا نگهدارتون   

علی باشه یارتون 

صدیقه اژه ای   مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی  

 

   سال 402

 

 


[ جمعه 02/1/25 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]

دوران کودکی من پراز غم وشادی فراز وفرود است دورانی است که اگر سالها در باره آن مطلب بنویسم بازهم جا دارد ،وقتی می خواهم بخشی از آن راانتخاب کنم برای نوشتن هجمه ای از خاطرات درذهنم صف می بندد وهر کدام می خواهند پیشدستی کنند وزودتر بنگارش دربیایند برای همین کمی مکث می کنم،وگاهی آن را رها می کنم تا وقتی دیگر زمان این خاطرات به 70سال قبل بر می گردد انروزها که آب لوله کشی برق دایمی  بهداشت مانند امروز نبود مطبخ محل پخت غذا بود با چوب یا چراع سه فتیله یا پریموس غذا درست می کردن هربار غذا می پختند خانه را دود برمیداشت می رفت وسیله گرمایش بخاری عالادین که نفت سوز بود سماور،کرسی ،ذغالی بوی چای تازه دم توی حیاط می پیچید اما اصل سخن من اینها نیست، موضوع مردم محله قدیمی وهمسایگانمان است خانه ما اولین خانه در کوچه چند  پیچ بود به خانه حاج آقا در محله معروف بود به این نوع جاها می گفتند سیبه چنددالان تو در تو وتاریک باریک بود فقط دوچرخه از آنها رد می شد  اما از نطر فرهنگی هم مردمی بسیار متفاوت بودند در هرخاته چند اطاق بود که هر اطاقی یک خانواده با چندین بچه زندگی می کردند، عصر هاکوچه پر ازهمسایه  هامی شد می آمدند دم خانه 

روی سکوهامی نشستند به حرف زدن وبچه هاهم باهم تا تاریکی شب بازی می کردند،  شبها که برق می رفت مردم لامپای نفت سوز را روشن می کردند یکی از شبهای سرد بود برادرم تب شدید داشت تشنج کرد همانوقت برق رفت وتاصبح نیامد واین عجیب بود صبح سحرپدرم متوجه شد که فیوز را یکی بیرون کشیده وپیش از ظهر بود که پدر بزرگم گفت: دیشب اطاق بالا خانه را دزد خالی کرده 

بعد فهمیدیم کار یکی از همسایگان است ، این خانواده ازهیچ کار خلافی ابا

نمی کردندآنروزها مشروب  خوردن تریاک کشیدن  جرم نبود وآزاد بود مواد مخدر هم مصرف می کردند خرید وفروش می کردند، بارها از کلانتری می آمدند کسانی  که بخانه انها آمده بودن را می گرفتند وما از این خانواده بیزاری می جستیم ،در محله ما خانواده های یهودی هم زندگی می کردند روزهای شنبه من ودایه می رفتیم چراغ را برایشان روشن کنیم این خانواده بسیار پر جمعیت بودند ،مادر خانواده می گفت :از ما خواستند به فلسطین مهاجرت کنیم به فرزند اوری مارا تشویق می کنند آنروزها یهودیان کارشان اتیغه خری بود زنان ساده لوح می رفتند کاسه وکوزه های قیمتی وقدیمی را به دومتر چیت چلوار می فروختند ،یک پزشک هم یهودی بود وقتی می رفتیم مطبش صندوق حمایت از مهاجرت یهودیان را روی میزش گذاشته بود می گفت: به این صندوق کمک کنید ومن تعجب می کردم ونمیدانستم موضوع چیست ؟ آنان مدرسه جدااز مسلمانان داشتند ،عصرها که ازمدرسه برمی گشتند خیابان کوچه پر ازبچه

می شد ، در کنج کوچه باریک خانه ای خشت وگلی بود که در آن یکمرد فلج

بامادرش ویک زن کور زندگی می کردند، انان کارشان گدایی بود

 توگرما وسرما صبح زود سرکوچه می نشستند مردمی که می رفتند

سرکارشان به آنان صدقه می دادند آنروزها ده شاهی ویک ریالی بود 

وقتی میخواستیم سوار اتوبوس هم بشیم ده شاهی وگاهی یک ریال می دادیم  این زن  زمستانها می رفت مشهد یکبار که از مشهدبرمیگرده از اینکه شفا 

 پیدا نکرده  می گوید یا امام رضامن اینهمه خرج کردم آمدم شفایم بدهی که هیچ پولم راهم ازدست دادم این را خودش آمده بود خانه ما به مادر بزرگم

می گفت :شب  می خوابد درخواب به او می گویندشفای توصلاح نبودفردا خرجی را که کرده ای بتو برمی گردانیم اوباور نمیکند ولی صبح زود کسی در خانه رامی زند یک کیسه پول به او می دهد ومی رود این زن بهم ریخته بود   می گفت امام رضا پولی را که خرج کردم پسم دادند

ناراحت شده بود ،همسایه دیگری  چتدین کوچه دور تر بود 

یکبار هراسان بخانه ما آمد و اشک می ریخت می گفت به پسرم گفتم چرا ؟

مشروب می خوری  چرا؟زنت را کتک میزنی ،عصبانی شدقرآن را انداخت توی منقل آتش سوزاند، این زن برگه های قرِآن نیم سوخته را آورده بو واشک میریخت بپسرش نفرین می کرد ،چند هفته بعد بود که دیدیم سر کوچه تفت میزنند گفتند با یکی از رفاقاش دعواکردند،  با چاقوزده توشکمش همانجا مرده اما چرا؟ این خاطرات وصحنه را بیان می کنم ،من از اینها تجربه کسب می کردم از گناهان بدیها متفر می شدم شاهد رنجها وسختی های که مردم بیچاره می کشیدند بودم ،البته در خانه ما سخن از دین وقرآن مطالعه نماز کتاب قصه های قرآنی بود معروفها بسیار جذاب بودند ومنکرها ترسناک ،

هرروز در خانه ما بروی مراجعین باز بود نمی خواستم معرفی کنم ولی خانواده ما از روحانیت اصیل ودرست کردار قدیمی بودند ، از پاسخگویی به مردم کوتاهی نمی کردند مردم بسیاردوستشان می داشتند حتی آدمهای ناجور بد 

گاهی همسایه دیوار بدیوار ما بساط رقص داریه تنبک براه می انداختند وپدر بزرگ عالم من صبورانه در حیاط می گفتند خدا هدایتتان کند،اخلاق ورفتار 

دست دهنده ،توجه به مشکلات همسایگان خانواده ماراعزیز کرده بود وبه من برادرم بسیار محبت می کردند واحترام می گذاشتند یکبار در یک عروسی من ودایه ام را دعوت کردند منم دوست داشتم برم ازوقتی وارد خانه شدیم زن همسایه دوید اسفند دور سرم گرداند گفت وای دختر آقا اومده خونه ما عروسی جالب این بود که من ودایه برد بالای اطاق کنار مطربها نشاند 

آنها می نواختند ومی خواندند خانمی هم می رقصید یکی از همسایه ها آمد شربت تعارف کرد وگفت خدا مادرت رابیامرزد، دلم ریخت روی هم مادرم گفته بود دخترم حواست باشد ،کاری نکنی که خداناراحت شود همانجا به دایه ام گفتم پاشو بریم خونه تو را ه حس خوبی نداشتم شرط کردم هیچوقت بدعوت های آنان اهمیت ندهم واقعا نرفتم مادربزرگم خوشحال شد تادید مابرگشتیم خونه

مهمانی های خانواده وعروسی های ما با دیگران تفاوت بسیار داشت ،

وجه دیگردنیای کودکیم نشست وبرخاست باخانواده بسیا ردوست داشتنی عمویم بود هفته ای چند روز من مهمان آنان بود آنجا حرف از تکنولوزی پیشرفت

آدمهای فضایی بود پسر عمویم می گفت از کرات دیگر میان روی زمین ومن از آنها خیلی می ترسیدم چه شکلی هستند غذاشون چیه نکندبیان مارا بدزدند،ببرن توفضاگاهی با خانواده عمویم می رفتیم پیک نیک توصحرا وسبزه وگل انروزها در اطراف اصفهان سبز وخرم بود خانه کم بود کارخانه مغازه همچنین گاهی با بچه های فامیل کلی از محلی که فامیلمان نشسته بودن دور می شدیم ویکبار یک سگ گله گذاشت دنبالمان من خیلی ترسیدم چند بار تو صحر اخوردم زمین وبرخاستم وقتی رسیدم پیش زن عموم تمام دست صورت لباسم گلی شده بود 

بچه ها بهم می گفتند خدا رحم کرد سگ گله گازمان نگرفت 

یکبار رفتیم خونه یکی از فامیلمون عقد ،بچه هاتوحیاط بازی می کردند 

یکی ازبچه ها که بزرگتر هم بود گفت بچه ها میخواهید زنبورها را پرواز بدیم یک شاخه باریک خشک ازدرخت جدا کردرفت طرف کندوی گلی زنبور کنار باغچه که چشمتان روزربد نبیند زنبورهای عسل باسرعت ریختند توحیاط اطاق یکی دوتا را تیش زدند از جمله مادر داماد بنده خدا دایم می گفت این دفعه اول آخرم بوداومدم اینجا دیگه نمیام 

 

صدیقه اژه ای    مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی

 

 

 

 

وظیفه


[ پنج شنبه 02/1/24 ] [ 8:27 عصر ] [ صدیقه اژه ای ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 346
کل بازدیدها: 1205762
دانلود فایل با لینک مستقیم