http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
الهی شبهای تارم بیاد تو ستاره بارانروزهای تنهایی ام بیاد تو شکوفه باراندردهایم با تو.............. قابل درمانبی نگاه گرم تو ........مرا کجاساماناست یا رب العالمین
امشب دل من هوای باران داردشعر وغزلم عطر بهاران داردهردم بوزد نسیم رحمانی عشقبا عشق تودل هم سرو سامانداردصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 11:15 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
مهر مادری چیست ؟ به نظر می رسد مهر مادر گوهری فروزان در دل همه دختران مادران عالم وحتی موجودات دیگر وجود دارد .مهرمادری را خداونددر نهاد جنس مونث قرار داده تابرای رشد تعالی. تربیت .مهر ورزی .پرورش عواطف محافظت نماید ،مهر مادری درجاتی دارد .دل رحمی بانوان نسبت بهر چیز مثل موجودات دیگر ناشی از همین مهر مادری است .این مهر اگر درست وبجا پرورش یابد کارهای بزرگی مثل ایثار ، امید بخشی ...انجام می دهداما مهر مادری درمن از سه چهار سالگی بروز داشت ،غم از دست دادن محبوبمدل کوچکم را پر از درد ورنج کرد .این بامن بود وهست ولی در زمانی به اوج پخود رسید که خواب بانوی دوعالم خانم حضرت زهرا س را دیدم ،طعم واقعی مادری را چشیدم . وبعد از آن بود که من نسبت به همه احساس محبت می کردم به خصوص به همنوعانم که دارای فقدان از امور مادی یا معنوی بودندرنج ودرد آنان اشک مرا در می آورد. حالم را نمی فهمم. برخود لازم میدانم .صدایشان را بشنوم دلشان را شاد کنم. غم ازدلشان بزدایم.مهر مادری دامنه بسیار گسترده ای دارد .برخی زاویه دیدشان محدود به خود فرزتدان اطرافیان نزدیک است .اما من به توفیق الهی !کاری ندارم از کدام دسته وگروه فرهنگ نژاد است وقتی اورا دردمند ببینممهر مادری مرا یاری میدهد تا کمکش کنم.راستش ساعاتی از وقت روزانه را به همین کار اختصاص داده امبا هزار شکر باید بگویم. توفیق از جانب خدای یکتاستوگاهی می ترسم ونگران می شوم.بخود می گویم .نکنداز من قصوری سر بزند که هر گز خود را نخواهم بخشیدصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 10:57 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
حقیقت از مسیری که در طول حیات پشت سر گذاشته که مسیر،پر از سختیرنجها بوده نمی خواهم دوباره آن را مرور کنم ،حتی برای لحظه ای بیاد بیاورماز حسادت ،تنگ نظری ،بخل ، خود خواهی ،و...راستش حال دلم بد می شود .قرار این است که بسیاری را باید درس عبرت کنم وپیام آن را مورد توجه وبر رسی قرلر بدهم وراحت عبور کنم.،حقیقت اینکه دببخشم نادیده بگیرم .شاید اینگوه سر بسته سخن گفتن خواننده را در ابهام بگذارد ،کنجکاو باشد وبخواهد ورود کند به مسیری کطیدنموده ام درست است همه ما سختی ها ورنجهای خودمان را داریم کم یازیاد مهم این است که چگونه از آن عبور کنیم ،بسیاری از مردم رادیدم که نا دانسته ودانسته راه را بخوبی طی ننموده وسرانجام یاس اور تلخی را برای خود رقم زدند.نکته اینکه تقدیر نهایی همه عالمیان دست خداست وسناهای الهی تغییری نمی کند .مهم نوع پذیرش وکردار عکس العمل ماست که سبب باز خورد می گردد .خانواده هایی که هر کدام در این سختی ها خود را باختند ،دچار گرفتاریهایبد تری شدند .درسی که من از این ها گرفتم .باید هر روز خودرا یروزرسانی کنیم حریم خود ودیگرا ن بشناسیم میزان تحمل صبر همرا ه با خرد وتوانایی راتقویت کنیم . مهارت های اساسی زندگی بیاموزیم . من همراه بااموختن مطالعه وشناخت سیره اخلاق اهل بیت شیوه زندگی آنان خودم را شارژ می کردم ،شناخت سیره آنان میزان تحمل مرادبالا می برد .حقیقت در تمام عمر من شاگرد وطلبه بودم وهستم ومربی حی حاضر من امام خمینی وبعد از آن رهبر فرزانه ،بودند وهستند .امام دائم می فرمود خدا مردم اسلام ومن روی خدا ازبچگی تامل تدبر داشتم ومی خواستم باقلبم وهستیم آن را باور کنم .اینکار ساده ای نبود .چگونه به این باور برسم چشم دل من از انقلاب اسلامی ایران آرام ارام بروی ایمان اعتقاد درست باز شدسالها مرارت تزکیه . در این باره داشتم .تجربه های هم آموخته بودم .تا روزی که دنبال گمگشته ای حیران بودم .از خدا یاری خواستم تا چشم دلم را به معرفت خویش باز ونورانی گرداند .سالها بود بغضی در گلویم بود گاهی در خلوت اشک می ریختم باخود حرف می زدم. من کیستم ؟.چه باید انجام بدهم ؟چگونه؟تا اینکه کتاب انسان روح است نه جسد را از کتابخانه دانشگاه گرفتم سرگرم مطالعه شدم جسم وروح به مطالعاتم ادامه دادم برایم بسیار راهءشا بود وکتاب منطق طیر عطار ،مثنوی ،شمس مولانا .روح گرسنه به دانستن مگر مرا آرام می گداشت . جالب اینکه شبی از شبها معنا وتفسیر قرآن را می خواندم که این آیه بدنم را لرزاند (نحن اقرب من حبل التین ) ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم همانجا سر برسجده نهادم های های گریستم .اما هنوز کافی نبود.گره های ذهنی وروحی شیطنت نفس واطرافیان مردمی که جز خوردن خوابیدنامور روزمره نمی اندیشند . دنبال خواسته های نفسانی خود می دوندجامعه بعد از انقلاب همه چیز رابهم ریخته بود .عده ای پا در رکاب برای احیای فرهنگ اسلامی بودند مرحوم دکتررشریعتی حقیقتا در بیدلری اذهان با آن سخنرانی های آتشینش در حسینه ارشاد نقش داشت شهید مطهری . دستغیبدکتر بهشتی ،باهنر ،ایت ال طالقانی تریبون نماز جمعه مردم ابتدای انقلاب عاشقانه پای کار آمدند از بی سواد باسواد شهری وروستایی روزهای پر از خاطره وچالش بود ،همه در حال بیدار شدن از خواب زمستانی نظام سلطهونوکر اجنبی رضا شاهی بودند اخبار همه ما در لحظه زندگی می کردیماما با عزم راسخ اما در خانواده ها هنوز بودند کسانی که خود رابه خواب زدهبودند باورشان نمی شد که امام خمینی بادست خالی ریشه رژیم سفاک پهلویبا کمک آزادگان سلحشوران ایرانی براندازد انروزها سرودهای انقلابی حماسی واقعا جان افرین بود .اما گفتیم در هرخانه مادر ،فرزند زن وشوهربگو مگوهای سیاسی بود .نگاهها متفاوت شده بود .تادیادم نرفتهاگر از من بپرسید بهترین شیرین ترین خاطره توچیست می گویم امدن امام به ایران گویا جانی تازه برکالبد منجمد جامعه امده بود سخنرانی ایشان در بهشت زهرا شوق میلیونها ایرانی را برانگیخته بود . چشم دلم بروی حقیقتی بزرگ باز شد .امام می فرمود ما هرچه داریم از خداست ما ازخود چیزی نداریم ومن این راباتمام وجودومن در قطعه ای ادبی نوشتم .امام خورشیدی بود . که تابش نورش دلهای آزادگان سلحشوران را گرم نمود . وایران را ازیوق ستمشاهی قلدران جهان نجات داد .صدیقه اژه ای د مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ چهارشنبه 02/1/30 ] [ 10:35 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
در دوران مدرسه علاقه من بعد از کتابهای درسی به خواندن قصه وداستان شعر معطوف می شد.،گرایش دیگرم رفتن به طبیعت گفتگو با آن بود ،این کار به منانرژی می داد .ومرحله بعد بازی با همسالان وبرادرم بود ،آنروز بهاری در باغچه خانه پدر بزرگم کلی با گلها وپروانه ها صدای گنجشکانسرگرم بودم بوی عطر بهار تارنج مشام جان رانوازش می دادآخرباغچه اطاقی چوبی بادری نیمه کهنه وشیشه های شکسته بودپنجره های شکسته باورق های رنگی روزنامه پوشانده شده بودتصویری نظر مرا جلب کرد جلورفتم تصویر زیبایی از دریا وساحلمن تا آنروز دریا راندیده بودم ،اما یک متن زیر آن بود این استعدادنهفته درون جانم را شکوفا کرد ،نوشته این بود ،رایحه روحنواز دریانفسم رادر سینه حبس کردم چقدر برایم جالب بود دو کلمه بیش نبودرایحه روحنواز دریا بعد از آن بود که دیدم می توانم طبیعت زیبا رابازبان شعر واگویه کنم بدون تامل احساسم را روی در ودیوار کاغذمی نوشتم ،بعد از ظهر های تابستان که همه در حال خواب بودندمن روی دیوار کج بری قدیمی خانه پدر بزرگم شعرهایم را می نوشتم،من این اطاق زیبا وآیینه کاری با پنجره های رنگی کج بری شده رادوست می داشتم ،اینکار من آنقدر تکرار شده بود ،که پدر بزرگ یکروزگفت : بچه ها کی روی دیوارکچ بری داره چیز می نویسه منظوراز بچهها من بودم بچه های خاله هایم هیچکس جواب نداد از آنروز به بعدسعی می کردم روی کاغد بتویسم ، یکبار برای شاخه گل رز زیبا نوشتمچند روزی بود گل رز زیبایی باز شده بود ،من به تماشای اومی رفتم.یکروز که رفتم دیدم شاخه اش شکسته وبرگهای زیبایش پر ،پر شدهدلم بدرد آمد،ونوشتم،تا دیروز توشاداب ترین گل باغچه بودی پروانه ها وزنبور ها گردتو می چرخیدند ،وتو به آنان لبخند می زدی ولی امروز خبری از آنزیبایی طراوت تونیست ،امروز دیگر پروانه ها وزنبورها بسراغ تونیامدند ،بعدها که بزرگتر شدم خودم این متن را دوست داشتم ،مرا بفکر وا می داشت . اما در مورد خواب خانم حضرت زهرا سشعری سرودم ودر اولین اثرم مجموعه اشعار آتش مهر منتشرنموده ام که تقدیم می گردد .
دیدم به خواب حضرت زهرا رابانوی ... . مهر حوریه عذرا رایکدسته گل ز،نور بدستم دادگفتامخور، دخترم غم دنیارامهرش چنان نشست بکنج دلدیوانه کرد این دل تنها راباشوق سربزانوی پاکش نهادمباران اشک شست غصه غمهارادست مبارکش کشید برسرورویمبوسیده ام دودست آن مه عظماراجانم....... فدای قامت.. رعنایشداغش ... شرر زده.. دل شیدا راصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ یکشنبه 02/1/27 ] [ 2:57 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
مادرم را خدا بیامرزاد که به من شیر حق پرستی دادحدود یازده سال داشتم زیر آسمان پرستاره توی ایوان خانهخوابیده بودم ماه مانندپادشاهی درمیان ستارگان می درخشیدبیاد دوران خردسالی که مادرم هنوز زنده بود افتادمازبلند گوی مسجد صدای توحه خوان می آمد دهه محرم بودای ماه بنی هاشم خورشید ولقا عباس دست من مضطر گیراز بهرخدا عباس، بیاد مصیبتهای روز عاشورا وقمر بنی هاشمافتادم ودائم این را بااشک خواندم تا خوابم برد.آ نشب خواببانوی دوعالم حضرت فاطمه زهرا س رادیدم بانو صورتشاننورانی بود دست برسرم کشیدند سرم راروی زانویشان گذاشتمگریستم،گریه امانم نمی داد این چشمان من نبود قلبم بودکه می گریست بمن پنج شاخه گل ازجنس نورماه دادندوگفتنددخترم من مادر توام غم دنیا رانخور ، با صدای مادر بزرگپدرو دایه ام از خواب بیدارشدم با صدای بلندباتمام وجودمیا زهرا یا زهرا می گفتم،اشک می ریختم.میخواستند آرامم کنند ولی من آرامنمی شدم دلم میخواست هیچوقت مرا بیدار نمی کردندطعم دلچسب مادر .آن مهر مادری را باتمام وجودم هنوز همحس می کنم اعضای خانه هم بگریه افتاده بودند ،بالشم از اشک خیس شده بود (بقول دایه )انگار یک پارچ آب روشریخته بودند روی بالشم .السلام علیک یا فاطمه زهرا سقربان خاندان اهلبیت ع وبانوی دوعالم خانم حضرت زهرا سکه هرچه دارم از دعای مادراست مادر من دختر پیغمبر است
تا قبل از این خواب تنها محبوب من مادرم بود ولی از آن به بعددیگر قلبم مال خودم هم نبود مال مادرم حضرت فاطمه زهراس استمادری که اگر همه عالم مارا تنها بگذارندچه با مرگ یا غیره این مادر هوامون را دارهیکبار بعلت دیسک شدید کمر وسیاتیک نمی توانستمتکان بخورم حالم خوب نبود آنروز بچه هامدرسه بودنددکتر درمان هم انجام داده بودم ،گفتند تنها راه علاج استراحتمطلق هست .همسرم مرابخانه آورد گفت امروز بازرس داریمرفت من راهی بجایی نداشتم ،ازدرد ونگرانی اینکه نمی توانم حتی در خانه را روی بچه هاکهاز مدرسه میان بازکنم ،زدم زیر گریه متوسل به مادرم خانم حضرتزهرا س شدم ،وشفا پیدا کردم .البته این خاندان نه تنها هوای شیعیاندارند بلکه فریاد رس همه انسانها هستنددایره محبتشان نامحدود است ، روزی هزار بار شکر خدای را که ما پیرو مکتب آنان هستیم.پروردگارا محبت اهل بیت ع را در دلها وجانهای ما فرزندان ما ومردم سر زمینمان مسلمانان همه عالمیان مسقر بگردانکه طعم محبتشان را بچشند وشکر گزار نعمت ولایت باشندصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ یکشنبه 02/1/27 ] [ 1:16 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
از زمانی مادرم از دنیارفته بود ،مادر بزرگ سکته مغزی کرد پدر بزرگم ویک پرستار دائمی از اون مراقبت می کردند ،مادر بزرگ هربار مرا می دید بیاد مادرمبلند.بلند گریه می کرد دلم برایش می سوخت ،پدر بزرگم هرکاری ازدستش بر می آمد برای بهبودی مادر بزرگ انجام داد. ولی فایده نداشت خانه شلوع پر رفت وآمد انان سوت کور شده بود انگار گرد غم روی این خانه بزرگ قدیمی پاشیده بودند ، من هنوز مدرسه نرفته بودم ،سال اولی که رفتم مدرسه خیلی خوشحال بودم به خصوص ناظم مدرسه از دوستان آشنایان بود هوای منو داشت،زنگهای تفریح می آمد بامن حرف میزد چند باری هم مرا برد در جمع معلمانشیرنی وچای تعارف من کرد .مدرسه مابسیاربزرگ وپر از درخت انجیر ،انگور گل بود زنگهای تفریح کلی بابچه ها توحیاط مدرسه بازی می کردیم .بیاد دارم روز اول مدرسه بچه های کلاس اولی با مادراشون اومده بودنومادران نگران آنها یکی دوتااز بچه ها بغض کرده بودند ،من رفتم نزدیک یکیشون اسمش را پرسیدم روش را برگرداند از کنارم رفتمعلم چاقی داشتیم مغز سرش طاس بود آنروزها بی حجابی مد روز بود .حتی بچه هابا روپوش بالای زانو وجوراب ساقه کوتاه بمدرسه می رفتند.ولی من استثنای جوراب سفید بلند پوشیدم وچادر سرم بودخانم معلم اسم بچه هارااز روی حروف الفباصدا کرد تا بهمان ترتیب روینیمکت بنشینند.من نیمکت اول در مقابل چشم معلم قرار داشتممن تشنه آموختن بودم.آنزمان کتاب درسی ما درس دارا وآذر بودروش هجا کردن هم داشت من کلاس اول را با معدل بیست سپری کردم .از همان زمان پدرم ودوپدربزرگم از من می خواستند برایشان کتاب بخوانماول سختم بود می گفتم نمی توانم ولی پدر بزرگم می گفت می توانی سعیکن. سالهای بعد من برای پدر بزرگم کتاب می خواندم ،مادر بزرگم می گفتسعی کن تابلوهای بالا سر درمغازه ها اسم کوچه وخیابانها را بخوانیعلاقه به خواندن در من از همان دوران آغاز شدپدرم اهل مطالعه بود وهر روز روزنامه می خرید ومن با ولع می خواندمکتاب قصه داستانهای قدیمی برایم قابل دسترس بود.کتاب شعر هم می خواندم روخوانی قرآن را شروغ کردم زمانی که قرآنممی خواندم مادر بزرگ عمه دایه ام با چه شوق وشوری تشویقم می کردند ،یکباربیاد.دارم به عمه پدرم گفتم ،بیایید تاسوره عمه را برایتان بخوانایشان تعجب وبعد زد زیر خنده گفت عزیزم این سوره خبر است ،بعدها که بزرگتر شدم فکر کنم 9 سالم شده بود قرآن را بدون غلطمی خواندم برای اموزش قرآن هم مربی داشتم هم پدروبزرگم کمک میکردندبیاد دارم یکی ازشبهای سرد وبرفی که برق هم رفته بود هیچکس درخانه نبوداز پدر بزرگم خواستم بیان دنبالم تابرم چادر نمازم را ازاطاق آنطرف حیاط بردارم پدر بزرگ گفت: امشب همه جاتاریکه نمازت را بدون چادر بخون فرشته هانمی بینند البته من هنوز تکلیف نبودم بعد ها که تکلیف شدم کلی خندم گرفتهبود، خواندن ونوشتن را کاملا یاد گرفته بودم که یکروز خانم همسایه آمد و گفت: میشه به من سواد یاد بدی قبول کردم .او می گفت همسرش در شرکت ونفت ابادان کار می کنه .میخواد براش نامه بنویسد، درتابستانها من در بالاخانه اطاقی بود که به کلاس تبدیل کردم .به خانم های محله درس قرآن یاد می دادم وبعد که دیپلم خیاطی گلساز ی گرفتم خیاطی هم اضافه شد .سفارش لباس هم داشتم لباس عروس هم دوختم والبته مزد میگرفتم ونمیدونم چندی فکر کنم دوتومن اینجورها بود با پول اموزش قرآن سواد وخیاطی برای کلاس امکانات خریدم .اما مطالعه هم در کنار همه کارهام بود .یک رادیو کوچک گوشی داشتم ازش استفاده می کردم از مشکلات آنزمان دختران را بمدرسه نمی فرستادند می گفتند بی حجاب بی دین میشه . خانواده هایی هم بودند. که از رادیو استفاده نمی کردند،روزنامه هایی هم بودند مثل زن روز هفته نامه اطلاعات که مفاسد آنروز در آن نشر داده می شد البته به اسم بر سر دوراهی داستاتهای عشقی ومعرفی هنرپیشه هاو خواننده ها وخلاصه اینکه در حقیقت بار ومشروب فروشی در چند جای حساس آزاد بود مثل دروازه شیراز روبرویدانشگاه شبهای جمعه اگر صبح گذرت می افتاد پر از بطری های خالی مشروب بود، مینی ژوپ ماکسی انواع مدهای لباس آرایش بوفور در خیابان ها مشاهده می شدمومنان واقعی برایشان رنج آور بود کمتر کسی بود که از جامعه انروزتاثیر متفی نگیرد ،آرام ارام جامعه به سمت فرهنگ وارداتی غرب سوق دادهمی شد اما تکته قابل توجه خانواده ما که از مردم مشهور وعالمان راستین بودند هیچگاه از حریم باورهای درست خود نزول نکرده بلکه آن را درهمان زمانهای تاریک ارتقائ دادند واین یکی از خوشبختیهای های من بوده وهستمطابق عرف آنروز من در 17 سالگی با یک جوان از خانواده متوسط ازدواج کردم اوکارمندربانگ بود محل زندگی ما تا چندین سال در یک اطاق خانه پدر همسرم بود خیلی هم راضی بودیم همسرم ماهی چهل تومان حقوق داشت که با تلاش وصرفه جویی توانستیم بعد از پنجسال خانه دارشدیم باوام وقرض اولین فرزندم دختر بود دختری شیرین زبان دوست داشتنی حالا مهرمادری را من برای او هزینه می کردم با عشق به اوچشم باز می کردم اوقلب من بود عزیز همه فامیل اما در سه سالگی از دم کرسی ازدنیارفت .حالا غمم افزون تر شده بود مادری جوان داغدار سالها بچه دار نشدم هر عید تعطیلی کار من وهمسرم گریه زاری اندوه بودآنروزهامثل الآن نبود،امکانات کم بود . گفتند دیگر بچه دار نمی شویوچقدر برایم تلخ وناگواربود هرجا می رفتم مثل سایه جلوی رویم می آمداز وقتی میترا بدنیا آمده بود بهترین امکانات لباس اسباب بازی را برایشخریدیم همه دلخوشی هستی ما اون شده بود . حالا هیچ اثری از اون نبوداینجا بود .یخ دلبستگی من ارام ارام باز می شد دومین محبوب من از دستمبرای همیشه رفتتد ومن نمیدانم الان کجا هستند .دوسال گذشت ازدرمان آن موقع نا امید شدیم تا شب نوزدهم ماه مبار ک رمضان آنشب حال عجیبی پیدا کرده بودم دلم بیش ازپیش شکسته بود حالم را نمی فهمیدم . هاله ای از یک هجرت در من پدید آمد . تا صبح بیدار ماتدم دعا کردم گریستم متوسل به حضرت علی ع شدم .بغض چندین ساله ام شکسته شده بود رودخانه اشک هق هق کنان جاری شده بودگاهی که داشتم کارهای خانه را انجام میدادم . با سوز دل میخواندم فرشته هافرشته ها دعا کنید از اون بالا خدا به من بچه بده نمیدونم میترا کجاستاشک از گوشه چشمم جاری می شد ،مدتی نگذشت که حاجت روا شدیم خدا را هزاران بار شکر بازهم بعد از تولد پسرم اضطراب داشتیم تحت مراقبت شدیدبود که مبادا برایش اتفاقی بیفتد وبعد دختر عزیز دیگری بدنیا امددر این دوران کاملا به مراقبت ازبچه ها وتربیت رشد آنان پرداختمبا آعاز انقلاب اسلامی تغییروتحول پنجره دنیای دیگری پیش رویمباز شد . صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ شنبه 02/1/26 ] [ 2:5 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
بهار جان تویی جانم فدایت فدای آن نگاه با صفایتبهرجابنگرم زیباونیکوست جما ل حسن روی توستایدوست،منم آهو بدشت وکوه صحرا پناهم تو بده از دام غمهاصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ شنبه 02/1/26 ] [ 6:57 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
صفای باغ وبستان روی ماهت نگردانی خدا از من ، نگاهتمثال روی رویی تدیدم وفا و مهرتو با جان چشیدم
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ شنبه 02/1/26 ] [ 6:47 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
اتل متل تو توله حال دشمن چه جورهگمان کنم خرابه مثل یه.... سگ هارهکودک کش پوشالی ،زده به سیم آخر ، حالش خراب و زارهروز قدس شد دوباره70 ساله فلسطین دست صهیون خرابههر روز کشت وکشتار هچه وضعی، چه حالهولی باید بگم من فلسطینی رشیدهمثل یه بچه شیره جون میده بیقرارهایستاده پای کاره ترس از دشمن نداره پپشت همو خوب دارن قوی پا در رکابنازتبلی بیزارن ازشاعران گرفتهتا مردای مجاهد جونای رشیدشزنان قهرمانش ،صهیونیست بی ریشههرچی انجا بکاره کشته ی او خرابهفاسد ریشه نداره شکر که تو این زمونهمردم دنیابیدارند از صهیونیزم بیزارندایران با صلابت باهمه شجاعتهوای اونوداره رهبرشم بیدارهان عزیز جان ما طرفدار مظلومکاری بادینش نداره برای او رهایی ملاک واعتبارهشجاعترین رهبرا حکیم ترین دلسوز املت ایران داره شکر خدا هزار بار حرفش دوتا ندارهنصرالله بارها گفته شیر مردروزگارهخمینی روحشان شاد خامنه ای زنده بادمردم ایران نجیب اند اهل علم وتدبیرندراه حق وشناختند پای هدف ایستادندبازم یکم براتون سئوال دارین بپرسیندر خدمتیم همیشه خدا نگهدارتونعلی باشه یارتونصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
سال 402
[ جمعه 02/1/25 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
دوران کودکی من پراز غم وشادی فراز وفرود است دورانی است که اگر سالها در باره آن مطلب بنویسم بازهم جا دارد ،وقتی می خواهم بخشی از آن راانتخاب کنم برای نوشتن هجمه ای از خاطرات درذهنم صف می بندد وهر کدام می خواهند پیشدستی کنند وزودتر بنگارش دربیایند برای همین کمی مکث می کنم،وگاهی آن را رها می کنم تا وقتی دیگر زمان این خاطرات به 70سال قبل بر می گردد انروزها که آب لوله کشی برق دایمی بهداشت مانند امروز نبود مطبخ محل پخت غذا بود با چوب یا چراع سه فتیله یا پریموس غذا درست می کردن هربار غذا می پختند خانه را دود برمیداشت می رفت وسیله گرمایش بخاری عالادین که نفت سوز بود سماور،کرسی ،ذغالی بوی چای تازه دم توی حیاط می پیچید اما اصل سخن من اینها نیست، موضوع مردم محله قدیمی وهمسایگانمان است خانه ما اولین خانه در کوچه چند پیچ بود به خانه حاج آقا در محله معروف بود به این نوع جاها می گفتند سیبه چنددالان تو در تو وتاریک باریک بود فقط دوچرخه از آنها رد می شد اما از نطر فرهنگی هم مردمی بسیار متفاوت بودند در هرخاته چند اطاق بود که هر اطاقی یک خانواده با چندین بچه زندگی می کردند، عصر هاکوچه پر ازهمسایه هامی شد می آمدند دم خانهروی سکوهامی نشستند به حرف زدن وبچه هاهم باهم تا تاریکی شب بازی می کردند، شبها که برق می رفت مردم لامپای نفت سوز را روشن می کردند یکی از شبهای سرد بود برادرم تب شدید داشت تشنج کرد همانوقت برق رفت وتاصبح نیامد واین عجیب بود صبح سحرپدرم متوجه شد که فیوز را یکی بیرون کشیده وپیش از ظهر بود که پدر بزرگم گفت: دیشب اطاق بالا خانه را دزد خالی کردهبعد فهمیدیم کار یکی از همسایگان است ، این خانواده ازهیچ کار خلافی ابانمی کردندآنروزها مشروب خوردن تریاک کشیدن جرم نبود وآزاد بود مواد مخدر هم مصرف می کردند خرید وفروش می کردند، بارها از کلانتری می آمدند کسانی که بخانه انها آمده بودن را می گرفتند وما از این خانواده بیزاری می جستیم ،در محله ما خانواده های یهودی هم زندگی می کردند روزهای شنبه من ودایه می رفتیم چراغ را برایشان روشن کنیم این خانواده بسیار پر جمعیت بودند ،مادر خانواده می گفت :از ما خواستند به فلسطین مهاجرت کنیم به فرزند اوری مارا تشویق می کنند آنروزها یهودیان کارشان اتیغه خری بود زنان ساده لوح می رفتند کاسه وکوزه های قیمتی وقدیمی را به دومتر چیت چلوار می فروختند ،یک پزشک هم یهودی بود وقتی می رفتیم مطبش صندوق حمایت از مهاجرت یهودیان را روی میزش گذاشته بود می گفت: به این صندوق کمک کنید ومن تعجب می کردم ونمیدانستم موضوع چیست ؟ آنان مدرسه جدااز مسلمانان داشتند ،عصرها که ازمدرسه برمی گشتند خیابان کوچه پر ازبچهمی شد ، در کنج کوچه باریک خانه ای خشت وگلی بود که در آن یکمرد فلجبامادرش ویک زن کور زندگی می کردند، انان کارشان گدایی بودتوگرما وسرما صبح زود سرکوچه می نشستند مردمی که می رفتندسرکارشان به آنان صدقه می دادند آنروزها ده شاهی ویک ریالی بودوقتی میخواستیم سوار اتوبوس هم بشیم ده شاهی وگاهی یک ریال می دادیم این زن زمستانها می رفت مشهد یکبار که از مشهدبرمیگرده از اینکه شفاپیدا نکرده می گوید یا امام رضامن اینهمه خرج کردم آمدم شفایم بدهی که هیچ پولم راهم ازدست دادم این را خودش آمده بود خانه ما به مادر بزرگممی گفت :شب می خوابد درخواب به او می گویندشفای توصلاح نبودفردا خرجی را که کرده ای بتو برمی گردانیم اوباور نمیکند ولی صبح زود کسی در خانه رامی زند یک کیسه پول به او می دهد ومی رود این زن بهم ریخته بود می گفت امام رضا پولی را که خرج کردم پسم دادندناراحت شده بود ،همسایه دیگری چتدین کوچه دور تر بودیکبار هراسان بخانه ما آمد و اشک می ریخت می گفت به پسرم گفتم چرا ؟مشروب می خوری چرا؟زنت را کتک میزنی ،عصبانی شدقرآن را انداخت توی منقل آتش سوزاند، این زن برگه های قرِآن نیم سوخته را آورده بو واشک میریخت بپسرش نفرین می کرد ،چند هفته بعد بود که دیدیم سر کوچه تفت میزنند گفتند با یکی از رفاقاش دعواکردند، با چاقوزده توشکمش همانجا مرده اما چرا؟ این خاطرات وصحنه را بیان می کنم ،من از اینها تجربه کسب می کردم از گناهان بدیها متفر می شدم شاهد رنجها وسختی های که مردم بیچاره می کشیدند بودم ،البته در خانه ما سخن از دین وقرآن مطالعه نماز کتاب قصه های قرآنی بود معروفها بسیار جذاب بودند ومنکرها ترسناک ،هرروز در خانه ما بروی مراجعین باز بود نمی خواستم معرفی کنم ولی خانواده ما از روحانیت اصیل ودرست کردار قدیمی بودند ، از پاسخگویی به مردم کوتاهی نمی کردند مردم بسیاردوستشان می داشتند حتی آدمهای ناجور بدگاهی همسایه دیوار بدیوار ما بساط رقص داریه تنبک براه می انداختند وپدر بزرگ عالم من صبورانه در حیاط می گفتند خدا هدایتتان کند،اخلاق ورفتاردست دهنده ،توجه به مشکلات همسایگان خانواده ماراعزیز کرده بود وبه من برادرم بسیار محبت می کردند واحترام می گذاشتند یکبار در یک عروسی من ودایه ام را دعوت کردند منم دوست داشتم برم ازوقتی وارد خانه شدیم زن همسایه دوید اسفند دور سرم گرداند گفت وای دختر آقا اومده خونه ما عروسی جالب این بود که من ودایه برد بالای اطاق کنار مطربها نشاندآنها می نواختند ومی خواندند خانمی هم می رقصید یکی از همسایه ها آمد شربت تعارف کرد وگفت خدا مادرت رابیامرزد، دلم ریخت روی هم مادرم گفته بود دخترم حواست باشد ،کاری نکنی که خداناراحت شود همانجا به دایه ام گفتم پاشو بریم خونه تو را ه حس خوبی نداشتم شرط کردم هیچوقت بدعوت های آنان اهمیت ندهم واقعا نرفتم مادربزرگم خوشحال شد تادید مابرگشتیم خونهمهمانی های خانواده وعروسی های ما با دیگران تفاوت بسیار داشت ،وجه دیگردنیای کودکیم نشست وبرخاست باخانواده بسیا ردوست داشتنی عمویم بود هفته ای چند روز من مهمان آنان بود آنجا حرف از تکنولوزی پیشرفتآدمهای فضایی بود پسر عمویم می گفت از کرات دیگر میان روی زمین ومن از آنها خیلی می ترسیدم چه شکلی هستند غذاشون چیه نکندبیان مارا بدزدند،ببرن توفضاگاهی با خانواده عمویم می رفتیم پیک نیک توصحرا وسبزه وگل انروزها در اطراف اصفهان سبز وخرم بود خانه کم بود کارخانه مغازه همچنین گاهی با بچه های فامیل کلی از محلی که فامیلمان نشسته بودن دور می شدیم ویکبار یک سگ گله گذاشت دنبالمان من خیلی ترسیدم چند بار تو صحر اخوردم زمین وبرخاستم وقتی رسیدم پیش زن عموم تمام دست صورت لباسم گلی شده بودبچه ها بهم می گفتند خدا رحم کرد سگ گله گازمان نگرفتیکبار رفتیم خونه یکی از فامیلمون عقد ،بچه هاتوحیاط بازی می کردندیکی ازبچه ها که بزرگتر هم بود گفت بچه ها میخواهید زنبورها را پرواز بدیم یک شاخه باریک خشک ازدرخت جدا کردرفت طرف کندوی گلی زنبور کنار باغچه که چشمتان روزربد نبیند زنبورهای عسل باسرعت ریختند توحیاط اطاق یکی دوتا را تیش زدند از جمله مادر داماد بنده خدا دایم می گفت این دفعه اول آخرم بوداومدم اینجا دیگه نمیام
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
وظیفه [ پنج شنبه 02/1/24 ] [ 8:27 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |